هفت-هشت ماه پیش دکتر به پدرم گفته بود که پروستاتش بزرگه. لازم نبود کار خاصی بکنه. دکتر گفته بود کیوی و مایعات بخوره و مشکلی برایش ایجاد نمیکنه. این اواخر شکم پدرم هم خیلی بزرگ شده بود. ماها فکر میکردیم به خاطر رژیم غذایی عجیبشه؛ مثلاً اینکه صبحها دو تا تخممرغ توی کره حیوانی محلی نیمرو میکرد و از روغنهای ته ماهیتابه هم نمیگذشت. گاهی کنارش سوسیس یا مثلاً دو تا بال مرغ هم سرخ میکرد. بعد میرفت سر کار و شب بر میگشت و این وسط معمولاً چیزی نخورده بود. میگفت غذای بیرون بهش نمیسازه. همیشه این بازیها رو داشته، مثلاً عروسی میرفتیم و ماها همه از خشتک تا گردن غذای عروسی بار زده بودیم و از شدت پرخوری فلج شده بودیم، اما پدرم توی ماشین کل منوی شام رو نقد میکرد و آخرش با ناراحتی میگفت همهش آشغال بوده و هیچی نتونسته بخوره. برای کامل کردن نمایشش وقتی میرسیدیم خونه به دو یه تخته بربری یخزده و پنیر میگذاشت توی سینی ملامینش و مینشست پای تلویزیون اخبار یا سریال میدید و نون و پنیر سق میزد.
پدرم هشتاد سالشه و مثل هر پیرمرد هشتاد سالهی دیگهای فقط یه هدف داره: اینکه راه و روش هشتاد سال گذشتهش رو ادامه بده و با رفتار و سکناتش به دنیا نشون بده که دارن مسیر رو اشتباه میرن، بهتره توبه کنن و همه مثل اون زندگی کنن. طبعاً دنیا سرش به کار خودش گرمه و ترجیح میده پیرها توی جعبههایی که برای این کار طراحی شدن قرنطینه بشن و از دنیای فعال و بانشاط سوا بشن. برای همین پدرم مانیفست روش زندگیش رو به صورت عملی برای ما بدبختها، یعنی زن و بچهش اجرا میکنه. از یه جایی به بعد هم آدم میگه هر جور راحتی، هر چقدر میخوای کره حیوانی بخور، هر چقدر میخوای باقلوا و زولبیا بامیه و سمنو بخور.
تازه، تیم ما، تیم جوانان، تیم شیفتگان منطق و علم و پزشکی نوین هم چندان به خودش مطمئن نیست. گاهی یه اتفاقاتی میافته که آدم مجبور میشه به تیم پیرها پوئن بده. مثلاً سر ماجرای روغن پالم. پدرم از ماهها قبل میگفت «اینا» توی لبنیات پارافین میریزن. یکی از نفراتش این رو بهش گفته بود. هر جا مینشست هم میگفت. مردم هم احترام سنش رو نگه میداشتن و لبخند میزدن. یک بار باهاش سر قضیهی پارافین کشتی گرفتم. بعد از اینکه همدیگه رو زخمی کردیم رفتم سر یخچال و یه لیوان گنده شیر پرچرب ریختم و جلو روش قورت قورت سر کشیدم. بهم گفت یهو آروغ هم بزن که نکتهات رو بهتر برایم شیرفهم کنی اما خب من اهل این کارها نیستم. بعدتر که قضیه روغن پالم رسانهای شد دیگه کسی حریف پدرم نبود. خود من هم شک کرده بودم. شبها قبل خواب یه تفکر خزندهای میاومد سراغم که نکنه پیرمرد میدونه؟ نکنه تو هیچی نمیدونی؟ آره، تو از هیچ موضوعی هیچی نمیدونی، تسلیم سنت شو و راحت شو. اما خب صبح که بیدار میشدم همون ساینتیست همیشگی بودم، مسلح به منطق و روش علمی، سوار روی کول بیکن و نیوتن.
در مورد شکم برآمدهاش هم خیلی نگران نبودیم. بزرگترین مشکل پیرها خود نفس پیری و زوال هستش، حالا دیگه با شکم یا بیشکم بهرحال پیر هستن و کلیت داستان فرقی نمیکنه. خودش هم زندگیش مطابق روال همیشگیش بود. اما «روال همیشگی» گزارهی غلطٔ اندازیه، چون آدم قابلیت این رو داره که به چیزهای غلط عادت کنه. مثلاً الآن چند سال بود که همهمون این صحنه رو میدیدیم: اینکه دم غروب پدرم با لگد در خونه رو میشکوند و بعد به دو میرفت دستشویی ایرانی دم در و میشاشید. بو، صدا. اینها رو میشنیدیم. حتی اگه تلاش میکردیم میشد شتکهای ادرارش رو هم تجسم کرد. ولی خب این قضیه برامون عادی شده بود، شده بود بخشی از «روال همیشگی».
پدرم وسط تابستان رفت ماموریت جنوب. به نظر من یه پیرمرد نباید بره ماموریت جنوب اما خب اگه کارمند باشی بیگاری میشه بخشی از وجودت و ممکنه مثل پدرم اینقدر توی کارمندی ذوب بشی که حتی آگاه نباشی که دارن ازت بیگاری میکشن. یعنی با شوق و ذوق سوار هواپیماهای قراضه میشی و میری جنوب برای کار و خدمت، در حالی که آدمهای دیگهی اون فاحشهخونه، همکارهایی که دهها سال ازت کوچکترن، نشستن توی دفتر تهران زیر کولرگازی الجی، بالاترین میخونن و توی وایبر جوک کارمندی میفرستن برای هم و زیرلب میگن لایف ایز گود. پدرم وقتی از جنوب برگشت دیدیم که پنچره. انگار گرمازده شده بود. تکرر ادرار و در کنارش یبوست چند روزه گرفته بود. خیلی که حرف نمیزد برای همین دقیقاً نمیدونستیم مشکلش چیه ولی خب درد داشت و دردش هم جوری بود که نصف شب برادرم بردش اورژانس بیمارستان نزدیک خونه. پزشکهای خدوم و دانای اورژانس هم گفتن چیزی نیست و پدرم رو با یه کیسه فریزری مُسکن قوی فرستادن خونه. ولی صبحش هنوز داشت به خودش میپیچید و دو دقیقه یه بار هم میرفت دستشویی. شکم گندهش رو هم دنبال خودش میکشید. زنگ زدیم غلامی بیاد دنبالمون بریم دکتر. غلامی یکی از نفراتشه که پدرم رو به صورت پیر خرابات خودش میبینه. انگار غلامی از من ناراحتتر بود و من از خودم خجالت کشیدم. پدرم سریع رفت عقب ماشین نشست با یه بسته کیسه فریزری. هنوز توی کوچهمون بودیم که صدای خشخش کیسه اومد و بعد هم بوی ادرار بلند شد. غلامی به روی خودش نیاورد و من هم شیشه رو تا ته دادم پایین. پدرم کیسه رو از پنجره انداخت وسط کوچه.
رفتیم همون دکتری که چند ماه قبل نسخه پیچیده بود که کیوی و مایعات بخور. خارج از نوبت بودیم. منشیاش گفت بشینین تا صداتون کنم. از همین زنهایی بود که انگار ساخته شدن برای منشیگری. کلهمو خم کردم که نزدیکتر به گوش منشیه باشم اما همه آدمهای کج و کولهی منتظر توی مطب دکتر انگار تیز کرده بودن ببینن چی میخوام بگم. به منشیه گفتم پدرم تکرر ادرار و درد خیلی زیادی داره، نمیشه زودتر بره تو؟ گفت نه. گفتم چقدر طول میکشه؟ گفت نمیدونم. پرسیدم حدودی؟ گفت 3-4 ساعت. دست پدرم رو گرفتم و برگشتیم توی ماشین غلامی. پدرم گفت بریم اورژانس بیمارستان بهبهانی. چرا اونجا؟ چون چند تا از بچهها و نوههاش اونجا به دنیا اومدن. انگار فکر میکرد اگر هم قراره اتفاقی بیفته باید توی اون بیمارستان به خصوص بیفته؛ شاید اینجوری چرخه حیات یا مثلاً زنجیر خانوادگیش رو کامل شده میدید.
چند ساعتی طول کشید تا آزمایش بدیم و با جوابها بریم پیش اورولوژیست. پدرم رو خوابوند روی تخت و گفت کمربندت رو باز کن. دست کشید به شکم قلمبهی پدرم. پرسید چرا حامله شدی؟ خیلی سریع ماجرا رو تشخیص داد. گفت این شکمت نیست، مثانهته که به حالت انفجار رسیده، قضیهی امروز و دیروز هم نیست، چرا اینقدر دیر اومدی؟ مثانه در حالت عادی 300 سیسی ظرفیت داره و مال پدرم به یک بالون یک و نیم لیتری پر از ادرار تبدیل شده بود. به این دلیل که پروستاتش پنج برابر اندازهی عادی شده و مجرای ادرار رو تقریباً بسته. اون هم به نوبه خودش راه دفع رو تنگ کرده؛ یعنی چیزی که بهش میگن یبوست. تازه کل پازل رو داشتم میفهمیدم؛ کل مشکلاتش توی چند وقت اخیر، یعنی برآمدگی شکم، تکرر ادرار و یبوست، همهشون به خاطر پروستاتش بودن که بزرگ شده. دکتر گفت حتی ممکنه ادرار پس زده باشه و به کلیهها هم آسیب زده باشه و باید سوند بذاریم. پدرم توی کل زندگیش پایش به بیمارستان باز نشده بود. ترسیده بود. دلم برایش میسوخت. دلم برای خودم هم میسوخت که بدون مقدمه و بدون آمادگی قبلی از نزدیک با عملیات سوندگذاری پدرم مواجه شدم. تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم اما داستان اینطوریه که از نوک آلت یه لوله فرو میکنن تو. لوله وصل میشه به کیسه سوند و ادرار رو جمع میکنه. بعد هم به من آموزش داد که چطوری باید سوند رو خالی کنم و سوپاپش رو باز و بسته کنم و همونجا یه امتحان عملی هم ازم گرفت. سوپاپ رو که باز کردم تا سوند خالی بشه سرم رو چرخوندم عقب. دکتره بهم گفت نترس عادت میکنی. یه جور خیلی علیالسویه و خنکی با قضیه برخورد میکرد. حتی لولهکشیاش رو هم بهم توضیح داد و اینجا بود که برای اولین بار آلت بسیار بزرگ پدرم رو هم دیدم، در حالتی که سرش پانسمان بود و یه لوله ضخیم به نوکش وصل بود. خود پدرم روی تخت دکتر مچاله شده بود. داشتیم آماده میشدیم که بریم خونه دیدم داره تلاش میکنه که سوندش رو توی پاچه شلوارش جاساز کنه. انگار نگران بود که کسی با این دم و دستگاه ببیندش. پرسیدم از چی خجالت میکشی؟ مریضیه، مال آدمه دیگه، تو هم آدمی، رویینتن که نیستی، خجالت نداره. مشکلش دخترها و نوههایش بودند که بعد از دو سال برگشته بودند به ایران سر بزنند. میگفت اونها ببینن گریه و زاری میکنن. جای جر و بحث نبود. سوند رو چپوند توی پاچهاش و گیرش داد توی لبهی جورابش. من همهش تصویر آلت پانسمان شدهاش جلوی چشمم بود و نگران بودم لولههه کشیده و کنده نشه. لابد زمان میبره که آدم به اتصلات و اضافات و لولهکشی آلتش عادت کنه. تازه، قسمت سختترش این بود که باید میموند خونه و استراحت میکرد و این برای بولدوزرهای نسل قبلی مثل کابوسه. نمیدونم چرا فکر میکرد سوند مال 24 ساعته و وقتی بهش یادآوری کردم که یک هفته داستان همینه و یک هفته باید «استراحت مطلق» کنه یهو سکوت کرد.
رسیدیم خونه آروم کلید انداخت و سوسکی رفتیم سمت اتاقش که کسی متوجه اومدنش نشه. دشداشهای که چند سال قبل برایش از امارات کادو آورده بودم رو پوشید چون اینجوری خطر گیر کردن لولهها کمتر بود. تلویزیون رو هم آوردیم توی اتاقش. بهش گفته بودم سوندت که پر شد خبرم کن بریم خالیش کنم. دفعه اول بهم نگفت. همونطور کشون کشون رفته بود توالت، پایش رو گذاشته بود لب کاسه توالت فرنگی و بعد زور زده بود که سوپاپ سوند رو باز کنه اما زورش نرسیده بود. اینجا بود که صدام کرد. ناراحت شدم. بهش گفتم مگه قرار نبود با هم بریم؟ جواب نداد و به جاش هن و هن میکرد. سوپاپش رو باز کردم. بهش گفتم من بدم نمیآد از این کارها. بعد میخواستم ادامه بدم و بگم حتی دوست هم دارم. دیدم دروغ ناجوریه. خواستم بهش بگم بعضی وقتا که آدم مقابل یه چیزیه، بعد دیگه دوست داشتن و نداشتن خیلی گزینه نیست، اتفاقاً آدم توی این شرایط چند برابر هم قوی میشه، منم الآن اونطوری شدم. دیدم اینقدر ضعیفه که چیزی نمیفهمه و فقط زودتر دلش میخواد این توالت دونفره تموم بشه. بعد از چند روز که دیگه نیازی هم به کسی نداشت.
همون شب اول فامیل هم قضیه رو فهمیدن و موجی از هیجان و خوشحالی راه افتاد. خونهمون تبدیل به سیرکی شد که جانور ویژهاش پدرم بود. عموم خودش سرطان پروستات داشته؛ هی حواشی علمی قضیه رو میگفت و چی بخور و چی نخور میکرد اما برایم واضح بود که خیلی خوشحاله. انگار دیگه تنها نبود. وقتی بهش یادآوری کردم که مورد پدرم سرطانی نیست یه کم از جلز و ولز افتاد اما کماکان خودش و بچههایش شاد بودن. حتی موقعی که «عیادت»شون تمام شد دم در یک رقص کوتاه هم کردن. بقیه فامیل هم وضع مشابهی داشتن؛ منظورم اون لایههای کمتر عقدهای فامیل هست که مذهبیان. به جاش اونها حشر ثواب جمع کردن دارن و یه «پیرمرد مریض» مرتع مناسبیه برای ثواب کردن، برای ساختن خونهی آخرت و طبعاً اونها هم برای عیادت پدرم خیمه زده بودن. از فامیلهای مذهبیام بدم نمیآد چون بهم ثابت شده بخل و عقده ندارن اما خب بسته به حال خودم گاهی به نظرم رقتانگیز میآن و گاهی هم خندهدار.
ایراد دیگهی فامیل، زرزر کردنشون درباره بیماریه، یعنی چیزی که دقیقاً هیچ سررشتهای ازش ندارن اما با اطمینان عجیبی در موردش نظر میدن. دکتر گفته بود که دو تا گزینه داریم: یکی اینکه پروستات جراحی بشه و کلاً برداشته بشه (به احتمال زیاد) و گزینه دیگه اینکه ببینیم بعد از در آوردن سوند، ادرار یواش یواش به حالت عادی برگرده و پروستات هم با قرص کوچک بشه. فامیل دانا که آبشخور اطلاعاتش ایمیلهای فورواردی در مورد خواص هویج و کرفس و بادمجون هستش، یک صدا معتقد بودن که کار این سوپرمن به جراحی نمیکشه. اینقدر این رو تکرار کردن که خود پیرمرد و دور و بریهاش هم باور کرده بودن. برای همین وقتی ده روز بعد دکترش گفت «جراحی» همه قفل کردن. خودش زیر لب میگفت من به بیماری علاقه ندارم، به جراحی عقیده ندارم. من بهش میگفتم آخه کدوم آدم سالمی به بیماری علاقه داره؟ چرا پرت و پلا میگی؟ بعد بردمش شهروند آرژانتین برایش یه شونه از اون تخممرغای زرده نارنجی که دوست داره خریدم. برگشتنه بهش گفتم اگه میخوای ببرمت انگلیس برای جراحی، یا سوییس. وقتی میگفتم حواسم نبود که دارم خالی میبندم اما خب بهرحال آدمها بعضی وقتها نیاز دارن یه چیزهایی بشنون و این هم یکی از همونها بود. گفت نه، همین بیمارستان بهبهانی خوبه.
روز عملش که شد دیگه خواهرهام برگشته بودن خارج. توی بیمارستان که ثبتنامش کردیم یه ساک مریض هم دادن به اضافه یه جفت دمپایی لاستیکی آبی آسمونی سایز 44. سریع پوشیدشون. کلاً چیز مجانی دوست داره، مثلن خوراکیهای هواپیما یا سررسیدهایی که شرکتها میدن. بهش نگفتم که همین «ساک بیمار» رو 20 تومن پول بابتش گرفتن، اگه میگفتم پولیه لابد میخواست محتویاتش رو وارسی کنه ببینه 20 میارزه یا نه و بعد حرص بخوره. به جاش گفتم بریم اتاقت رو تحویل بگیریم و دیگه آماده بشی برای عمل. گفت نه، میرم سیگار بکشم. توی مدت مریضیاش ترسیده بود و برای کارهاش از آدم اجازه میگرفت، اما این مورد آخری خیلی سوالی نبود، خبر داد که میره بیرون سیگار بکشه. رفتم بیرون دنبالش. داشت توی خیابون با دمپاییهای آبی لخ لخ راه میرفت و بهمن دود میکرد، ناشتا، انگار داشت آخرین لحظات آزادیش رو تجربه میکرد یا شایدم آخرین نخ سیگار.
پشت در اتاق عمل رو دوست ندارم. همراه مریضها خوداشون یه سری آدم زخمی و مریضن. هر از گاهی در اتاق عمل باز میشه و یه لاشه روی تخت چرخدار میآد بیرون. آدم فکر میکنه هر کدومشون ممکنه بابای آدم باشه. بعد میری جلو و میبینی یه زن نیمهمردهی کچله و میفهمی این همون توموریه هستش که داشتی با بچهش حرف میزدی. آدمهای بیربط هم پیدا میشن، مثلاً اون مرد بوگندوئه که پرسید عمل پروستات چند در میآد و سوالش اینقدر غافلگیرم کرد که دیدم راحتترین کار اینه که جواب واقعی رو بهش بگم: 12. وقتی شنید یه سوت صعودی-نزولی کشید که یعنی اوه چقدر زیاد و بعد روی پاشنهی پایش چرخید و شروع کرد توی راهرو رفت و برگشتی راه رفتن. صدای کفشش روی مرمرهای کهنهی کف راهرو اذیتم میکرد. ساعت هم نمیگذشت. دکترش گفته بود عمل یک و نیم الی دو ساعت طول میکشه. اما من از همون 20 سال پیش سر عمل مادرم یادم بود که چطوری یه عمل یک ساعته ممکنه شش ساعت طول بکشه. آخرهاش برادرم هم اومد دم اتاق عمل. بعد دیدم رفته دم راهپله و مادربزرگم داره بهش میگه ننهجون مرد که گریه نمیکنه. منم همونجا یه کم گریهم گرفت. فکر کنم آدمهایی که هیکلشون گندهتره وقتی گریه میکنن آدم ناراحت میشه. حالا برادرم اونقدرها هم درشت نیست ولی بهرحال دوست نداشتم اونطوری ببینمش و از اون طرف رویم هم نمیشد برم بغلش کنم و دلداریش بدم. از کنارش که رد شدم وانمود کردم که ندیدمش. پدرم هنوز از ریکاوری بیرون نیومده بود اما صدام کردن و یه دبه پلاستیکی کوچک دادن دستم. گفتن اینه. پرسیدم چیه؟ گفتن پروستاته دیگه، حالا دکترش بعداً نسخه مینویسه که ببری پاتوبیولوژی. فکر کردم کاشکی حداقل توی یه ظرف درست و حسابی میذاشتنش، چه میدونم شیشهای، چیزی. اینجوری خیلی حس قصابی به آدم دست میداد.
دکترش که اومد بیرون داشت دستهاش رو به هم میمالید، انگار یه غذای چرب و چیلی خورده بود. خیلی آروم بود. دوست داشتم باهاش دست بدم چون فکر میکردم با همین دستاش پدرم رو باز کرده و بریده و دوخته. گفت همه چیز خوب بود، حالا میآد بیرون. چند دقیقه دیگه هم طول کشید و بعد من رو صدا کردن و تختش رو هل دادن و پشت یه خط قرمز نگه داشتن. دکتره از پدرم پرسید اون رو میشناسی؟ منظورش من بودم. پدرم انگار نصف شده بود، یه عالمه هم شلنگ و لوله بهش وصل بود. کلهش رو تکون داد. دکتره گفت خب اینم مریض شما، سالم و به هوش. بعداً فهمیدم این انگار مرحلهی قانونی تحویل بیمار به همراهشه. رفتم دم خط قرمزه. انگشتهام رو کردم لای موهاش و هی سعی میکردم بفهمم چی توش فرق کرده. بعد فکر کردم چه خوب که زندهس و با پرستارا تختش رو هل دادیم سمت آسانسور. توی آسانسور فکر کردم یه چیزی توی خودم فرق کرده اما ایدهی درستی نداشتم که چی؛ شاید مثلاٌ یه بلوغ ثانویه توی میانسالی، یا شایدم یه نوع پوستاندازی توی بیمارستان بهبهانی.
شب اول مادرم موند پیشش. قرار بود من بمونم اما مادرم یه جوری بهم گفت «من میمونم» که خیلی جای بحث نبود. فردا صبحش با برادرم رفتیم بیمارستان. پدرم نیمخیز نشسته بود روی تختش. یه دونه از لولههایی که بهش وصل بود سرم شستشو بود و توی یه سطل بزرگ چیک چیک خونابه تخلیه میشد. قرار بود به مرور خونابه کمرنگ بشه ولی اون روز صبح هنوز صورتی پررنگ بود و اگه چند دقیقه بهش نگاه میکردی لختههای شناور رو تویش میدیدی. کنار سطل هم چند تا لکهی بزرگ قرمز روی زمین افتاده بود. انگار چند دقیقه بعد از یه «حادثه» رسیده بودم. از قیافه پدر و مادرم فهمیدم شب سختی بوده. همه گفته بودن که شب اول سختترینه. مادرم گفت شبش از زور درد نخوابیده و نصفههای شب عربده میکشیده که چاقو بدین خودم رو بکشم. نمیدونم چرا اینا رو که میشنیدم خندهم گرفته بود، شاید چون نمیتونستم پدرم رو اونطوری تصور کنم و خنده سادهترین گزینه برای فرار بوده. خوبیش این بود که دکتر سر صبح دیده بودش و گفته بود شرایطش «عادیه». با اینحال اینقدر ناله کرد که باید برایش شیاف میگذاشتیم. برای عمل از کمر به پایینش رو بیحس کرده بودن. انگار الآن حسش برگشته بود ولی وقتی پرستارها برای شیاف میغلتوندنش هنوز بدنش به نظر لمس و بیحس میاومد. شیاف خوب جا نمیرفت و دو-سه بار در اومد. پرستارا با تحکم بهش میگفتن پدر جون شل کن.
از روز دوم گفتن از تخت بیاریمش پایین و توی راهروی بخش راه بریم. دستش رو گذاشت روی شونهم. بهش گفتم آروم، آروم. دوست داشتم صاف و محکم بایستم. از فردایش هم غذا رو شروع کرد. بعد از غذا طبعاً دفع شروع میشه. گند میزد به همه جا. خودش بیشتر از همه از اینکه کنترل دفعش رو از دست داده ناراحت بود. میگفت فاصله بین سیگنال دفع تا عمل دفع در حد چند ثانیه است و نمیتونست خودش رو به دستشویی برسونه. زنگ میزدیم که بیان و تمییز کنن. یکی از نظافتچیها زیر لب غرغر میزد که این چه گندیه زده. خواستم برم سرش داد بکشم که کارت رو بکن و حرف زیادی نزن. بعد که رفتم توالت رو دیدم دلم به حالش سوخت. گفتم شرمنده خانم. چی بگه آدم؟
کلاً یک هفته بیمارستان بود. روزهای آخرش آدم دیگه با پرستار و آبدارچی و بقیه مریضهای بخش آشنا میشه. یه پرستار غرغرو بود که هر روز یه ربع نوحه میخوند. اوج نوحهاش مال وقتی بود که ملافهها رو عوض میکرد. غر ثابتش این بود که میگفت پرستارهای زن کار نمیکنن و کاشکی کل بخش رو بدن به مردها. روز آخر میگفت هشت تا پروستاتی توی بخش داریم. بهش گفتم محمد جان انگار همهی مردا یه روزی گیر پروستات میشن، نه؟ گفت نه دوست من، بستگی داره چقدر ازش کار بکشی، اونایی که آلتشون گندهتره، اونایی که زیاد سکس میکنن بیشتر در معرض خطرن. اینها رو زیر گوش من میگفت که پدرم نشنوه. بعد یادم افتاد خود جراحش هم این نکته رو با ادبیات دیگهای گفته بود: اونهایی که «مرد»تر هستن ریسک ابتلا به پروستاتشون بالاتره. چند دقیقه بعد پای تلفن بودم و داشتم دوستدخترم رو فشار میدادم که اعتراف کنه هم آلتم کوچکه و هم کم سکس میکنیم. تضاد آزاردهندهای بود چون به صورت تاریخی، ایدهآل هر مردی اینه که توی تخت انیمال باشه و حالا اولین بار بود توی زندگیم که میخواستم یه مرد نرم و نازک باشم.
روزهای آخر دیگه خونابه صورتی کمرنگ شده بود، حتی بیرنگ. بعد یه روز بیشتر لولهها رو جمع کردن و گفتن فردا میتونه مرخص بشه. من تازه داشتم به نقش جدیدم توی زندگی به عنوان «همراه بیمار» عادت میکردم؛ اینکه سانس سه تا پنج جلو همکارهای پدرم شیرینی دانمارکی تعارف کنم و به زور سنایچ بدم دستشون. عادت کرده بودم قبل از ظهر برایش مقدمهی منطقالطیر رو بخونم و سر پنج دقیقه خوابش بگیره و بگه این پشتی تخت رو بده پایین. یا مثلاً اینکه چند روز یه بار با اون دستمال آبیها گردن و بازوها و زیر بغلش رو تمییز کنم، اصطلاحاً حمام خشک. اما خب به هیچی نباید عادت کرد، فکر کنم خوبی زندگی همینه.
صبح روز مرخص کردنش پدرم دهن ما رو زد. با مادرم دنبال پروندهش بودیم تا بعدن بدیم بیمه. خب کار اداریه، یه کم طول میکشه. دویست بار زنگ زد که چرا نمیآیین دنبالم؟ پس کجایین؟ بهش میگفتیم داریم کارهای ترخیص خودت رو میکنیم اما نمیفهمید. آخر سر هم اینقدر عربده کشید و جار و جنجال کرد که یه سری فاکتورها گم و گور شدن و پونصد تومن پول بیفاکتور از جیبمون رفت. بالاخره برگ ترخیصش رو گرفتیم. در بیمارستان رو که دید تقریباً دویید. نگهبانه گفت حاج آقا برگ ترخیص یادت نره. با همون دمپایی آبیهای بیمارستان بود. یازده صبح، آفتابی. برادرم رفت ماشین رو بیاره. به پدرم گفتم خب، خوش اومدی، بالاخره تموم شد… با اخم و تخم و لحن تحقیرآمیزهمیشگیش گفت با این شاهکاری که شما زدین و اینقدر لفتش دادین چه خوش آمدی؟ باورم نمیشد دارم این حرفها رو میشنوم. کل برنامه درمانش رو توی این یک ماه طراحی و مدیریت کرده بودیم، یک لحظهش تنها نبوده، با چند تا پزشک مشورت کردیم، ان و گه و ادرارش رو جمع کردیم، پول بیمارستانش رو دادیم تا حالا «بعدها» پس بده، بعد حالا تشکر بخوره توی سرمون، اما شنیدن لنترانی این مدلی هم آدم رو میشکونه. به مادرم نگاه کردم. اون انگار بیشتر از من با این مرد سر و کله زده و دیگه عادت کرده. فقط به هم نگاه کردیم. کار دیگهای نمیشد کرد. بعضی حرفها هست که میشن شروع یه دوران جدید، یا شاید هم اتمام یه دوران قدیمی. به هر حال آدم میدونه قبل و بعد از شنیدنش یه فرق عمدهای کرده. الآن هم هفتهها از اون داستان گذشته و خب همه چیز مطابق «روال همیشگیه»، سوندش رو باز کرده و بخیههایش رو کشیده و ادرارش عادی شده و دیگه پوشک هم نمیخواد. کارش رو هم یواش یواش شروع کرده، اما خب من هنوز به «شاهکارم» فکر میکنم. احتمالاً هیچ وقت به روش نیارم ولی خب احتمالاً هیچ وقت هم یادم نمیره.