هر چه دورتر بروی
به دلتنگیام
نزدیکتری
شین – کاف
متوقف شدهام؛ دست از حرف زدن، تلاش کردن، فکر کردن، غصه خوردن برداشتهام و ایستادهام.
هر کسی یک جایی، یک زمانی، توی زندگیاش متوقف میشود. نه برای اینکه نفس تازه کند، فکر کند، برنامه ریزی کند تا دوباره راه بیفتد. نه برای اینکه خستگی از تنش برود یا انگیزههایش را یکی یکی از تو در توهای زندگی و ذهنش بیرون بکشد. برای اینکه هیچ کاری نکند. برای اینکه هیچی نشود. نه پس رود، نه پیش رود. برای اینکه سنگ کف رودخانه شود. بنشیند، بگذارد جریان از روی سرش رد شود، سنگریزهها آرام بغلتند و بروند، سنگ، سنگین و ساکت همان ته بماند. فقط نگاه کند.
دستهبندی شده در: شخصی, شعر