– گاهی به مناسبت مرتبه ی شغلی یا سطح دسترسی به اطلاعات، یک خبرهایی به من می رسد یا در جریان تصمیماتی قرار می گیرم و یا حتی در مورد مساله ای، ناچار به تصمیم گیری می شوم که نتیجه آن، بر روی زندگی کارمندان سازمان، تاثیر گذار خواهد بود. تصمیماتی مثل کاهش در حقوق یا اخراج. تصمیم های منجر به تاثیرات مثبت/شاد مثل افزایش حقوق یا ارتقا شغلی، الان مورد بحثم نیست.
– یادم نیست از کی، از اواسط دوران دانشگاه بود شاید که حسگری در من فعال شد که منظورهای عشقی/عاطفی/جلب توجهی خانم های اطرافم را حس می کرد. شاید خودشیفتگی جلوه کند، شاید این طور به نظر برسد که زیادی روی خودم حساب میکنم یا به خودم می گیرم ولی هر چه که باشد، من به این حس اعتماد دارم.
راستش را که بگویم، هر وقت این حس در مورد شخصی به من دست داده است، سعی کرده ام تا حد امکان فاصله ام را از آن آدم زیاد کنم و به منطقه ی امن مهاجرت کنم. چرا فاصله؟ چرا مهاجرت؟ چرا امن؟ چرا نا امنی؟ شاید بعدا گفتم.
– حس عجیبی است آگاهی از اینکه تا چند روز دیگر، عده ای از کارمندان این شرکت اخراج خواهند شد و کار کردن کنارشان. اینکه چند روز دیگر قرار است آنها را دور میز جمع کنی و بهشان بگویی امروز روز آخرشان بوده در حالیکه امروز آنها بی خبر از همه جا، مشغول امور روزمره خودشان هستند. حس عجیبی است شنیدن صدای خنده و شوخی شان با هم. حتی شنیدن صدای حال به هم زن آن دخترکی که در اتاق بغلی، به بهانه شوخی با همکارش و با قصد جلب توجه، صدای آه و اوه در می آورد یا غرش سگ را تقلید میکند، هم حس عجیبی است. صدای بلند بلند بچه گانه حرف زدن عده ای خانم متشخص با همدیگر هم حس عجیبی است.
اصلاً روز عجیبی است امروز.
– پروژه ی اولم در این شرکت، تعمیرات ساختمانی بود و تبدیل فضای کهنه و قدیمی آن به فضایی شیک و مرتب و اداری. تعمیرات ساختمانی همه اش کلنگ و تیشه و آجر و سیمان و گرد و خاک بود تا رسید به نقاشی و گلکاری. ساختمان که تمام شد، رسیدم به خود شرکت. تا گلکاری خیلی مانده، فعلا که تیشه به دست گرفته ام.
– گاهی خبر داشتن از همه چیز، خیلی هم شادی آور نیست!