12 Jun 11:59
by noreply@blogger.com (!نویسنده ی یوهو)
وقتی آدمی جایی را ترک میکند، دلش به چیزهایی خوش است که فکر میکند آنجا ثابت میمانند.
با خودش میگوید اشکالی ندارد برمیگردم، آن نیمکت توی آن پارک نیموجبی توی کوچه پس کوچههای پل رومی، همان جا میماند، همینجوری میماند. برادرم ساعت ۵ بعد از ظهر برمیگردد خانه و لباس میپوشد که برود بیرون و بوی ادکلونش ساعتها بعد از رفتنش توی سالن خانه میماند. مامان صبحها میرود بانک و برای پری خانوم پول میریزد و وقتی برمیگردد میگوید قربونت برم، چایی گذاشتی؟ باغهای بالای مسیر خانه با استخرشان همانجا میمانند. بابا صبح بیدار میشود میرود روی تراس به گلهایش ور میرود. من باشم یا نباشم نورهای صبح میافتند روی مبلها و خانه شبیه احساس خوشحالی میشود. توی آن آپارتمان خوشنشین بالای دربند، دوست هست که میشود رفت خانهاش یا بعد از ظهری که نحس از قیلوله بیدار شد، میشود بهش زنگ زد گفت دلمون پوسید بابا، برنامه چیه؟ درست مثل طریقهی رژیم لاغری گرفتن بعضی آدم تپلها* که شکلات را نمیخورند، میگذارند یک جایی که وقتی رژیم تمام شد بخورند.
اما واقعیت چیز دیگریست. واقعیت اینست که هیچ مثل قبلش نمیماند. اتوبانها روی تن قدیمی شهر خط میاندازند و خونشان پارکها را خراب میکند و نیمکتها را میکَنَد میاندازد دور و برای دلخوشی من حتی موقع کنده شدن به آدمهایی که ازش خاطره دارند فکر هم نمیکنند، چون که خوب، باید واقعبین بود، نیمکتها فکر نمیکنند، چیزی را هم به خاطرشان نمیسپارند. آدمها عوض میشوند و پولک استخر باغها به ناخن بیل مکانیکیها گیر میکند و روبهروی خانهها ساختمان جدید میسازند و دیگر، نور، بی نور.
اما آدم دلتنگ به این چیزها فکر نمیکند. آدم میخواهد برگردد و همه چیز را بغل کند،فکر میکند اگر برگردد، خوشبختترین آدم دنیاست و متوجه نیست که قبل از همه خودش دیگر آن ادم قبلی نیست. همینست که وقتی برمیگردد و هیچ چیز سر جایش نیست، سرخورده میشود، دلش میگیرد و حس میکند دیگر هیچجا جایش نیست.
نه جایی که از آن آمده، نه جایی که به آن برگشته.
*: بعضی آدم تپلها یعنی من.