لذتهای شخصی شما در زندگی چیست؟ در حال حاضر، حمام آب داغ طولانی که وسط اش وظایف مادری مرا صدا نکند.
با کی دارم حرف میزنم؟ با خود سابقم. که گمش کرده ام. سر کار نمیروم. نشستم خانه، قصد برای یک سال، که بچه داری کنم. کت دامن های کارم را انبار کردم و تو خانه با پیژامه و یک پیرهن عرقی که شیار شیار استفراغ ِ سفید بچه رویش ماسیده میچرخم. بچه که میخوابد تایمر را میزنم: سی دقیقه وقت دارم. بچه ام از آن مدلهایش است که هر دو ساعت یکبار میخوابد ولی فقط نیم ساعت چرت بین روز میزند. در نیم ساعت میشود چه کار کرد؟ در اتاقش را که میبندم تا حمام را میدوم. روی سر همسایه ی پایین گرومپ گرومپ. وقتی نیم ساعت میتوانم خودم تنها باشم حتی ثانیه ها ارزش دارند.
زیر دوشم. میروم. نمیدانم کجا اما میروم، پرواز میکنم بیرون. برمیگردم یک سال و نیم عقب، به وقتی که فقط خودم بودم. نه کسی درونم بود، نه کسی آن بیرون زندگی اش اینطور وابسته ی من بود. شیشه ی حمام بخار کرده و آب داغ پشتم را نرم میکند. همیشه کمر و شانه درد دارم. بچه سنگین است. از پشت شیشه ی حمام صدایی از مانیتورش میشنوم. در شیشه ای بخار گرفته ی حمام را باز میکنم. مانیتور روی کانتر روشویی دارد نور قرمز میزند و صدای نق نق بچه از تویش میاید. ای بابا، زودتر از نیم ساعت بیدار شده؟ در حمام را میبندم. یقین میتواند تحمل کند پنج دقیقه که من دوشم را بگیرم. باوجود صدای شرشر آب صدای گریه ی بچه از توی مانیتور همچنان میرسد به گوشم. کف شامپو را گربه شور میشورم پایین. لیف و صابون را برای امروز فاکتور میگیرم. شیر آب را میبندم و میایم بیرون. بچه دارد هوار میزند. حوله را میپیچم و خیس خیس میدوم بیرون. کف چوبی اتاق خیس میشود. میدانم که باید بیایم اینها را هم بعدا خشک کنم. آه.
بیشتر موقعا دوشم را ده دقیقه ای میگیرم و بچه بیدار نمیشود. میایم بیرون. پرده را میزنم کنار. از پنجره ی اتاق خواب، ساختمانهای اداری اطراف مان معلوم اند. حتی دفترهای کار مردم را میتوانم ببینم. مردم سر میزهایشان دارند توی مانیتورهایشان را نگاه میکنند. آیا میدانند من دارم از لایه پرده، حوله پیچ، نیم ساعتِ آزادی ام را صرف نگاه کردن به آنها میکنم؟ میدانند من نیم ساعتم را ریخته ام به پایشان؟ به پای آن ساعتهای کسل کننده ی کار اداری شان؟ نع نمیدانند.
تایمر را نگاه میکنم. یک ربع دیگر وقت دارم. تند تند پیژامه و زیرپوش میپوشم. یک چیزی میپوشم که راحت بتوانم شیر بدهم و اگر بچه رویش شکوفه زد یا شاشید دلم خون نشود. صورتم را نگاه میکنم در آینه. سبیلهای خیلی در آمده. ابروهایم ناجورند. موهای پام سیخ سیخ اند و دور لبم کبود شده. چرا دور دهنم اینقدر تیره شده؟ امیر اعتقاد دارد خیلی خسته ام. وقت ندارم خیلی دل به حال سر و ریختم بسوزونم. همینه دیگه. عروسی که دعوت نیستم. ده دقیقه شیردهی دعوتم. بچه هم نمیزند زیر سینه بگوید نه نمیخورم، برو اول بند بنداز بعد بیا. بچه به قیافه ی گوریل شده ام هم میخندد و موهای کله ام را چه شونه کنم چه نکنم، میکشد. خدا کند شپش نذارم، بقیه اش مهم نیست. بعد خودم را نگه میدارم، میبینم که همه ی مادرها اینطور نیستند. بعضی از مادرها برمیگردند به زندگی نرمال، به قیافه ی نرمال، به خودشان اهمیت میدهند. درستش آنطوری است. نهیب میزدم به خودم و در جهت مواظبت از خودم مسواک میکنم بعد از حمام !!
بعد می تازم به سمت بچه: بچه خیلی نازه. مثل ماه میماند. قضیه ی سوسکه و دست و پای بلوری بچه اش. چشمهایش رنگ عجیبی دارد و هر ماه عوض میشود. مژه هایش بلندن. خیلی بلند. نگاهش عمیق است. ذل میزند و میخندد به گوینده. عاشق شنیدن صدای دیگران است. عاشق موزیکهای نوزادان است. بهش میگویم: بوس. غش غش میخندد. فکر میکند بوس توی زبان ما یعنی تو بخند. و میخندد. بیشتر وقتش را میخندد. کیف میکنم که کم کم دارم کاراکترش را کشف میکنم. بعضی موقعا لجبازی هایش دگمه هایم را یکی یکی فشار میدهند. بعضی موقعا به خاطر لجبازی مخصوصش، خودش را به زور روی زمین میکشد به سوی یک اسباب بازی که از دستش دور است. تلاشش را میکند خلاصه.
بچه داری سخت است. سخت ترین کاری که بهم محول شده. بعضی موقعا احساس میکنم زندانی مادر بودن هستم. و بعضی موقعا بچه دلم را آب میکند، میگیرد توی دستهای کوچکش و آن لحظه، حاضرم برایش هر کاری بکنم. صبحها که شیرش را میخورد، سرش را میاورد بالا، توی صورتم را نگاه میکند و میخندد. میگذارمش روی میز عوض کردن پوشک. لنگهایش را میگیرد هوا و با انعطاف یک ژیمناست، انگشتهای پایش را فرو میکند توی دهنش. خنده ام میگیرد از کارهایش. دارم عوضش میکنم که یک باد کوچولو در میکند. بهش میگویم، نیکی گوزیدی؟ غش غش میخندد. همه چیز در زبان ما یعنی تو بخند. قبل از اینکه پاهای کوچکش را قایم کنم توی لباسش، انگشتهای کوچولوی پایش را بوس بوس میکنم. تفی هستند، مسئله ای نیست. من که دستم شبانه روز در شاش و عن و استفراغ است. بوس تفی رحمت محسوب میشود.
میگذارمش کف اتاقش. غلت میزند میرود روی شکم. محل مورد علاقه اش. اینطوری میتواند خودش را در آینه ی کمد اتاق نگاه کند. شیفته ی خودش است. از دوماهگی عاشق آینه بود. اوایل که نمیفهمید موجود توی آینه خودش است. خیره خیره به «پسر تو آینه» نگاه میکرد و کم کم لبخند میزد. العان کاملا ملتفت است که «پسر تو آینه» خودش است. ظاهرا اسم هم دارد. آن دو تا زن و مرد دراز دست و پا به «پسر تو آینه» میگویند نیکی ! توی آینه گردنش را میاورد بالا، و حرکت کبرا در یوگا میرود. میرود پایین. چاتارانگا ! روزی چند ساعت وقتش را به دست و پا زدن و یوگا و کشف تن خودش میگذارند؟
برایش کتاب میخوانم. با روحیه سختکوش ژاپنی. میخواهد کتاب را بگیرد بکند توی حلقش. مثل هر چیز دیگری که به دست و منظرش میاید، اولین و آخرین مقصد دهان است. یک مشت لبه ی صفحه ی باز کتاب را میجود. بعد کتاب را میبندد و سعی میکند نقاشی های روی جلد را بگیرد. اوایل متوجه نمیشد عکسها و نقاشی های توی کتاب را نمیشود گرفت. سعی میکرد بگیردشان. خب، عکس مثلا پرتقال توی کتاب که نمیاید از کاغذ بیرون. چسبیده. اصلا بعد و فضا ندارد که آقا بگیرند دستشان. برای همین آن اوایل از کتاب و نقاشی و عکس عصبانی میشد. چنگ می انداخت و زار میزد. کتاب را میبستیم میگفتیم باشه بابا. نمیخواد با سواد بشی. الان رابطه اش با کتاب بهتر شده. لبه ی کاغذ را میجود و من با امید واهی ادامه ی قصه را از خودم در می آورم.
عصرها با یک پارچه میبندمش به خودم، ازم آویزان میرویم با هم راه بریم. این پیاده روی را خیلی دوست دارم. دوباره دیدن دنیاست برای خودم. خودم را میگذارم جای نیکی که تا حالا گل ندیده. سر هر بوته ی گل، خم میشوم، که دست بکشد، نگاه کند، و قبل از اینکه گل را بکند و برود در حلقش پا میشوم میرویم قدم بعدی. دیروز با هم یک کلاغ سیاه را حسابی تماشا کردیم. دوباره دارم دقت میکنم به اطرافم. با بچه ام دوباره دارم زندگی را تجربه میکنم. زندگی ای که دیگه عوض شده، خود سابقم رفته و یک مادر تازه کار جایش را گرفته.