Shared posts
http://feedproxy.google.com/~r/mim-alef/~3/9X8ZZ-HquG4/blog-post_30.html
when I use a lib without reading documentation
/* by domas */
http://levazand.com/?p=4188
اصلا قرار نبود گریه کنم. یعنی اصلا قرار نبود که زنگ بزنم. آخر ما به هم زنگ نمیزنیم. تقریبا هیچ وقت به هم زنگ نمیزنیم. مثلا شاید سالی یک بار برای تولدهایمان. تکست هم نمیدهیم. یعنی او که نمیدهد. من اگر تکست بدهم جواب میدهد. اگر یک بار تکست بدهد من دلم میریزد که الان یک چیزی شده و لابد دارد میمیرد.
یک کمی هم مست بودم. اصلا دیگر زیاد نمیخورم که مست شوم. یعنی آنقدر هوشیار بودم که لباسهایم را در بیاورم و بشینم کتاب بخوانم. ولی آنقدر هم هوشیار نبودم که جلوی خودم را بگیرم که زنگ بزنم. اصلا خیلی خوب هم شد که زنگ زدم. زنگ زدم گفتم که مستم. بعد گفت که چرا تنهایی مست کردی؟ باید میرفتی بار سر کوچهتان و با مردهای آنجا حرف میزدی و دلبری میکردی. داشت توی آشپزخانه یک کاری میکرد. صدای باز و بسته شدن در یخچال و تک تک فندک گاز میآمد. تاز هم از خواب بیدار شده بود فکر کنم. چون میخواست چایی دم کند.
اینجا بود که گریهام گرفت. یعنی اصلا عر زدم و پتو را کردم توی دهنم که صدای عر زدنم معلوم نشود. بعد خیلی سریع گفتم باشه مواظب خودت باش. خدافس. بعد هم قطع کردم. بعد پتو را از توی دهنم در آوردم و شروع کردم با صدای بلند غر زدن. یک کمی عر زدم دیدم عر زدن بدون غر اصلا فایده ندارد. دوباره موبایل را گرفتم و تکست دادم که من اصلا گریه نمیکنم. بله. نوشتم که من اصلا گریه نمیکنم و اصلا به هیچ باری نمیروم و تو خری و باز هم نوشتم که من اصلا گریه نمیکنم. بعد گفت خب باشد. با هم میایم برویم تو دلبری کن از بقیه مردهای توی بار و من کیف کنم. خیلی به نظر من حرف احمقانهای بود. این را گفتم و باز هم نوشتم که من اصلا گریه نمیکنم.
آنقدر نوشتم که من اصلا گریه نمیکنم که زنگ زد. بعد گفت خب حالا گریه کن. من هم گریه میکردم. بعد همینطور توی آشپزخانه راه میرفت و میگفت گریه کن عزیزم. آدم نباید توش آشپزخانه راه برود و چایی درست کند و بگوید گریه کن عزیزم. چون آدم بیشتر گریه اش میگیرد. آدم باید گوشیاش را بگیرد برود توی اتاقش و روی تختش بشیند و بگوید که اگر الان اینجا بودی خودم آرامت میکردم یا یک حرفهای این مدلی که آدم خر شود و گریه نکند. اما وقتی توی آشپزخانه راه میروی و من هم وجب به وجب خانهات را بلدم نمیتوانی بگویی الان فکر کن پیش منی و گریه نکن.
بعد اینقدر توی آشپزخانه راه رفت که من هم حوصلهام از گریه کردن سر رفت و گفتم من میروم بخوابم. خداحافس. بعد هم قطع کردم.
چه شرلاک صدایش کنیم چه هرچی
متاسفانه امروز نه سالگرد تولد یا مرگ کانندویل است ، نه هولمز، نه جرمیبرت و نه هیچ کس دیگر. اما مگر نوشتن از شرلوک هولمز بهانه میخواهد. این خوشهچینی از وب برای دوستداران حضرتش.
مفسران زیادی در ماهیت افلاطونی روابط هولمز و واتسن مشکوکند.گرچه هیچ وقت در قصههای دویل اشارهای به این ماجرا نمیشود و اساسن بعید است از یک مرد سنتی ویکتوریایی که بخواهد در قصههایش چنین شیطنتی کند، اما برای روانکاوان شواهد و مدارکی دال بر گرایشات یواشکی این دو نفر وجود دارد. میبینید که در یکی از تصویرسازیهای اصلی مجله استرند این گمانه اندکی تقویت میشود:
The Illustrious Client
Strand Magazine-۱۹۰۲
حالا گذشته از حدس کارشناسان و گمانه زنی طوطیان شکرشکن هوادار باذوقی این کلیپ را ساخته از صد سال معاشرت این دو یار وفادار در تاریخ سینما
به هر حال در جریان هستید که در سریال المنتری “آقا واتسن” تبدیل به “خانم واتسون” شده و در مجموعه انیمیشن هولمز در قرن بیست و دوم واتسن ربات است!
برند محبوب لگو هم نسخه خودش را از این دو یار قدیمی دارد:
در این مستند از بیبیسی 4 میبینید که آقا واتسون با استفاده از فیلمهای هولمزی ماجرای رفاقت خودش و شرلوک را روایت میکند.
گفتم فیلمهای هولمزی ، در سال 1900 اولین هولمز تاریخ سینما ساخته میشود که خوشبختانه فیلمش موجود است. از آن زمان تا به امروز هولمز با بیش از 270 حضور در فیلم/سریال/ انیمیشن احتمالن رکورددار حضور یک کاراکتر در تاریخ سینماست.
تقریبن تا پیش از دوران سلطنت جرمی برت ، بازیل راتبن مشهورترین هولمز تاریخ سینما بود. او در دهه چهل و پنجاه میلادی بیش از بیست بار در قالب هولمز ایفای نقش کرد و محبوب دل پدربزرگهای ما بود.
غیر از بازیگرانی که بخاطر ایفای نقش هولمز مشهور شدند، بازیگران مشهور دیگری هم بودند که دست کم یک بار بازی در نقش هولمز را آزمودند. مثلن پیتر کوشینگ ، راجر مور ، کریستوفر پلامر ، پیتر اوتول ، چارلتون هستون ، کریستوفر لی و حتا لتئونارد نیموی
هولمز ویولن نواز قهاری بود و خب طبیعیست که اغلب هولمزهای تاریخ سینما از نوای ویولن بهره بردهاند. اینجا درباره رابطه موسیقی و هولمز بیشتر بخوانید.
در نبوغ آقای کانن دویل شک نکنید. خوشبختانه فیلمی از ایشان موجود است که در آن درباره خلق هولمز با ما سخن میگوید. اما نباید غافل شد که هیبت بصری هولمز مدیون سلیقه و خلاقیت آقای دیگریست به اسم سیدنی پجت. او در زمان انتشار داستانهای هولمز در مجله استرند تصویرساز این مجله بود و اغلب تصویرسازیهای قصههای هولمز کار اوست. خلق این کلاه و شنل آیکونیک هولمز را هم میتوانید پای ایشان بنویسید. اینجا درباره هنر ایشان و تاثیرش در خلق هولمز نوشتهام.
شاید نسل ما هولمز را ابتدا با انیمیشنهایی که شبکه دو پخش کرد به یاد داشته باشد. اینجا میتوانید قسمتی از تازی باسکرویل را با دوبله فارسی و صدای آقای افشاریه به جای هولمز ببینید. ما بعدها هولمز گرانادا ، هولمز بیبیسی، هولمز گایرچی و هولمز نیویورکی را هم دیدیم. و اما گرانادا…
سال 1984 سال مهمی در اقتباسهای سینمایی/ تلویزیونی هولمز است. تلویزیون گرانادا تصمیم گرفت یک بازسازی وفادار ( خصوصن وفادار به تصویرسازیهای اصلی) از هولمز بسازد. برای این مهم متخصصان زیادی دور هم جمع شدند تا لندن ویکتوریایی آقای کانن دویل و خانه پلاک 221 ب را درست عین کتابها بازسازی کنند. حکایتش را اینجا نوشتهام.
اینجا هم میتوانید بررسی تطبیقی تصویری کاملی از اپیزودهای هولمز گرانادا با قصهها و تصویرسازیهای اصلی ببینید.
اما دست آورد بزرگ گرانادا به طراحی صحنه درخشان و موسیقی به یاد ماندنی پاتریک گاورز محدود نمی شود. مجموعه گرانادا بازیگری را برای هولمز برگزید که به دشواری میتوان تصور کرد که روزی دوران سلطنتش بر این نقش به پایان برسد. خانمها! آقایان! معرفی میکنم: جرمی برت
در مورد هولمز جرمیبرت چه بگویم که تکراری نباشد و حق مطلب را ادا کند؟ هولمز را اینجا یا اینجا از زبان خودش بشنوید. از پشت صحنه میپرسند اگر کسی خواست قربان صدقه تیپش بشود اشکال دارد؟ عرض کنم که اشکال که ندارد هیچ ، بلکه ثواب دارد.
نسخه پخش شده از سری گرانادا در تلویزیون ایران یک متاسفانه و یک خوشبختانه دارد. متاسفانه پخش این مجموعه همزمان بود با اجرای سیاستهای عجیب و غریب و حک و اصلاحهای غیرعادی در زمینه سانسور. همان دورانی که ممیزان بخاطر حضور مثلن سگ در صحنه، تصویری از یک گل رز ( کشیده شده به اندازه قاب تصویر) را با اعتماد به نفس و در دقایق طولانی راهی آنتن میکردند.
اما خوشبختانه بابت این که دوبله این مجموعه دست گروه کاردرستی افتاد و صدایی برای هولمز انتخاب شد که گهگاه از صدای خود جرمی برت بیشتر به چهره مینشیند. جز یک مجموعه با دوبله نه خوب و نه بد آقای مقامی، آقای بهرام زند جای هولمز صحبت کرد و در لحظاتی تشخیص بهرام زند و شرلوک هولمز و جرمی برت از هم دشوار میشد.
مثلن رسوایی در بوهمیا را با صدای آقای زند ببینید و بشنوید.
در این دوران و بخاطر همان سانسورهای سلیقهای متاسفانه تعدادی از اپیزودهای این مجموعه هم پخش نشد. مثلن اپیزود “ دوچرخه سوار تنها” که در آن آقای هولمز/ برت از تواناییهایش در مشتزنی استفاده میکند و کافه را به هم میریزد.
به خاطر دارم که همان موقع آقای زند در مصاحبهای با مجله فیلم گفته بود، تیم دوبله کارها را پیش از سانسور و به صورت کامل دوبله میکند و تحویل شبکه میدهد. دل نگارنده به این خوش است که شاید جایی در این شهر نسخههای کامل و دوبله شده این هولمز در گاوصندوقی موجود باشد و شاید خدا با مهربانی روزی آن را سر راه ما قرار دهد.
اما سوال این است که هفت فصل هولمز گرانادا را از کجا گیر بیاوریم؟ خب این لینک سی گیگی تقریبن کاملترین لینک تورنتی ست که از تمام هفت فصل هولمز گرانادا در نت پیدا میشود.
متاسفانه این مجموعه هیچوقت به صورت بلوری منتشر نشده.اگر شده و کسی لینکی دارد خبر بدهد و قومی را از نگرانی برهاند
به هر حال جامعه هولمزیها هم برای خودشان انجمن و دفتر و دستکی دارند. آنها سالی یک بار در کنار آبشار رایشنباخ جمع میشوند و مبارزه موریارتی و هولمز را بازسازی میکنند.تعدادی از عکسهای 2011 شان را میتوانید اینجا ببنید.
گفتم رایشنباخ یادم آمد که هولمز بعد بازگشتش و در داستان “خانه خالی “ برای آقا واتسون تعریف میکند که این مدت در سفر بوده و از قضا به مکه هم سفر کرده.
این مقاله با اشاره به همین سفر در بیکراستریت جورنال منتشر شده. اسم مقاله هست: “حاجی هولمز” !
اینجا یادی هم کنیم از مترجم بهترین ترجمههای هولمز. آقای کریم امامی فقید که 24 داستان کوتاه هولمز را در چهار کتاب و برای نشر طرح نو ترجمه کرد. این مصاحبه ( که شاید آخرین مصاحبه مرحوم پیش از فوتش باشد) را نه سال پیش و درباره هولمز با ایشان انجام دادم.
حالا دم آخری دو تا نکته هم بگویم. اول این که به عمد اشاره زیادی به هولمزهای بعد برت نکردم. بعضیهاشان هولمزهای خیلی جذاب و خلاقی هم هستند. اما با این حال همهشان تازهاند و نسل جدید زیاد در معرضشان بوده. طوری که گاهی میبینم علاقهمندان به این آثار حتا درباره قصههای هولمز یا تصویرسازیهایش یا هولمز گرانادا مطلقن چیزی نمیدانند.
نکته آخر هم این که تلفظ درست نام هولمز – همچنان که آقای امامی هم در مقدمه رسوایی در کشور بوهم اشاره کرده- “شرلاک هومز” است و نه “شرلوک هولمز” . غلط مصطلح است و کاریش نمیشود کرد.
ما هواداران کویش هستیم. چه شرلاک صدایش کنیم چه شرلوک.
سالهای جنگ...
عبور ماه است از خیابان
http://levazand.com/?p=4230
- ببین. باید عقلانی به این مسئله نگاه کنیم.
-هر کی عقلانی نگاه کرده، بعدش از من جدا شده.
Sure, my trasure
http://alitajadod2.blogspot.com/2013/07/blog-post.html
http://alitajadod2.blogspot.com/2013/06/blog-post_21.html
سه روز سفر به جايي كه فراموش كني همه چيز را ،مثل اين است كه يك سرنگ بزرگ در مغزت فروكني و تمام خونش را بكشي و توي مستراح بريزي تا اجازه بدهي خوني تازه جايش را بگيرد.
اين تمام چيزي است كه اين مرد در دهه چهارم زندگاني اش ميخواهد و فكر ميكند خوشحالش ميكند. شايد
http://wc-wall2.blogspot.com/2013/07/blog-post_6.html
معاشرت بروی تشک ماساج
بررسی کردم دیدم که سیصد دلاری ته بیمه ی سلامتی ام مونده که خرجش نکردم. یعنی مریض نشدم امسال و به خرج دوا درمون نیوفتادم و هر چی هم با لنز چشم چلندوم بیمه سلامت ام رو، باز ته اش مبلغ قابل توجهی موند که اگر خرجش نکنم تا دو هفته دیگه سال مالی تموم میشه و میپره. فلذا افتادم به دست و پا که این سیصد دلاره رو یکطوری دست به سر کنم. قبلا ها میرفتم پیش یه دختر کره ای برای ماساژ. بازوهای قوی ای داشت و خوب میگرفت یال و کوپال و گردنم رو میچلوند. یعنی برای نسلی که از پشت یوتوب انقلاب مخملی میکنه و از زیر پتو شعار میده و از راه خیره شدن به مانیتور نون میخوره، گردن درد و کمر درد بسیار معمولیه. البته یکبار الف رو فرستادم پیش دختر کره ایم و الف گفت زور ماساژش کم بوده و کم چلونده شده. اما من کماکان هر چند وقت یکبار میرفتم و پول ماساج رو هم از حلقوم کمپانی میکشیدم بیرون.
بعد در این تحولات دو هفته ی باقیمانده تا آخر سال مالی، از شانسم دختر کره ایم وقت نداشت فلذا زنگ زدم یکجا نزدیک محل کارم از یک آدم رندم وقت گرفتم. الف اولین سوالش این بود، آقائه یا خانوم ماساجور. گفتم نترس بابا، خانومه، یال و کوپالم رو دست نامحرم نمیدم. من نمیدونم این غیرت قلمبه شده اش یکهو از کجا پدیدار و سپس به سرعت گم میشه. ولیکن به هر حال، اطمینان خاطر دادم که ماساجور خانوم زیبای ریزه میزه ای هستند و جای نگرانی ای نیست.
آندریا مال مجارستان بود. به هیکل ریزه اش آن همه زور نمیامد. ولیکن همچین گردن و کتف و شون ام رو چلوند که امروز گویی از حمالی برگشته باشم، دردناک و خشک مونده ام. آندریا میگفت ژیمناست بوده. همه در بلوک شرق در سیستم کمونیستی روسیه برای قهرمانی جماهیر تلاش میکردند. من جمله آندریا. آندریا سن و سال کافی داشت که دوران اشغال مجارستان را خوب به یاد داشته باشد. میگفت که کشورهای اشغالی بلوک شرق در یک فضای بسته ی کره ی شمالی مانندی سر میکردند. آندریا با حرارت گفت من اولین شلوار جینم را در شونزده سالگی گرفتم. اون هم چی، برادرم از ترکیه قاچاقی آوورد. غش غش خندید و تاکید کرد : فکر کن شلوار جین ! پرسیدم دیگه چی از ترکیه قاچاق میامد. آندریا توضیح داد: آدامس، کوکاکولا، قرص ضد بارداری، هر چی که فکر کنی!!
آندریا هم تجربه ی اول با کوکاکولا را کاملا به یاد داشت. مارک خارجی دقیقا با همان معنایی که ایرانیان متولد شصت و پنج به قبل درکش میکنند برای آندریا و بقیه ی ساکنان بلوک شرق معنا داشت. له کردن کتف و کولم که تموم شد خواستم بغلش کنم آندریا را. خودم را نگه داشتم. لبخند زدم یعنی که میفهممت جانم.
از سرخوشيها
بعدنوشت: ظاهرا تخممرغ كلا براي سلامتي ضرر دارد؛ صلاحيت؟ گفتند ندارد ظاهرا.
دو تصویر، این همه اختلاف
در تصویر سمت راست Frank Gehry ، یکی از مهمترین معماران امروز جهان، فارغالتحصیل دانشگاه هاروارد، پروفسور، استاد دانشگاه و طراح موزهی گوگنهایم بیلبائو را میبینید وقتی که در برابر دوربینی با میلیونها بیننده قرار گرفته و در تصویر سمت چپ Touka Neyestani، یک معمار گمنام و طراح پروژههای شکست خوردهی متعدد را میبینید وقتی که از دیدن پنجرهی حمام خانهای که در شهر نیاگارا طراحی کرده ذوقزده شده و خواسته تا آنرا نشان چندصد نفر از دوستانش بدهد... از عکسالعمل هواداران و شاگردان استاد بعد از دیدن عکس دمروی ایشان اطلاعی ندارم اما اظهار نظر یکی از بینندگان عکس سمت چپ را در اختیارتان میگذارم:
«اول از همه برای اون 175 نفری که اینو لایک زدن متاسفم... هرچه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک. شما ناسلامتی ادعای فرهنگی و نخبگی دارین جمع کنین خودتونو/ گند ببره این مملکتو که شما مثلاً!! باسوادشین میخوان فرهنگ و هنر عرضه کنن... "م. واثقی"»
مسلماً تا قبل از شماتت این بینندهی متأسف، چیزی از رابطهی میان گندیدن نمک و عکس انداختن در وان حمام نشنیده بودم اما بنظر میرسد لااقل نزد بخشی از مردم ما هنرمند خوش نمک و سالم یعنی کسی که از بیست سالگی خودش را "جمع" کرده باشد تا انشاالله در هشتاد سالگی لیاقت قرار گرفتن در فهرست چهرههای ماندگار و نشستن بر سمند مرحمتی و پیوستن به جمع اموات فرهیخته را پیدا کند...
****
اواسط دههی هفتاد با وساطت یکی از همکاران و به دعوت شهرداری "نانت" همراه با چند هنرمند ایرانی به فرانسه رفتم تا در یک نمایشگاه گروهی شرکت کنم. برنامهای که میزبان فرانسوی تدارک دیده بود شامل حضور در نمایشگاه، چند روز گشت و گذار در شهر و نهایتاً شرکت در یک جلسهی پرسش و پاسخ با گروهی از دانشآموزان مدارس میشد که همگی به خوبی برگزار شد. روز آخر، خبرنگار یک رادیوی محلی مصاحبهای با گروه ما ترتیب داد. کنجکاو بود بداند ما- مردم ایران- آیندهمان را چطور ارزیابی میکنیم... به نمایندگی از خودم امیدوارانه از آینده حرف زدم و برای اینکه به مرد فرنگی ثابت کنم مستحق این آیندهی بهتر هستیم تا توانستم از ایران و ایرانی تعریف کردم، گفتم موقعیت مردم ایران در خاورمیانه ممتاز است، گفتم مردم ایران ملتی جوان، درسخوانده، باهوش، فهمیده، زیرک، هنرمند و با استعداد هستند، گفتم نقاشها، عکاسها، نویسندهها، فیلمسازها و روزنامهنگارهای ما دست کمی از همتایان اروپاییشان ندارند... خبرنگار فرانسوی بسیار صبور و مؤدب بود، حرفهایم را ضبط کرد و رفت.
سفر به خوشی تمام شد و در فرودگاه شارل دوگل، سالن انتظار پرواز پاریس- تهران، نشسته بودم که با مهندس جوراب سفیدی که اصرار داشت پاهای عرقکردهاش را زیر دماغ من باد بدهد جر و بحثام شد. سوار هواپیما که شدم با هموطنی که با اعتماد بنفس تمام کیفدستی کوچک من را از جعبهی بالای سرم بیرون انداخت تا چمدان پر از شکلاتش را جا بدهد دعوا کردم. یک ساعت بعد با مسافری که اصرار داشت کنار پنجره بنشیند اما بخاطر ورم پروستات هر ده دقیقه یکبار، بعد از لگدکوب من، به دستشویی میرفت حرفم شد. بعد از آن با مردی که در صف تاکسی فرودگاه مهرآباد از من جلو زد دعوا کردم و سرانجام جلوی در خانهام با رانندهی تاکسی فرودگاه که بیست "یورو" اضافه میخواست- ریال قبول نمیکرد- دعوا کردم تا تمام دلتنگی سفر برطرف شود... وقوع زد و خوردهای پیاپی با کسانی که آن همه از مرغوبیت جنسشان پیش کفار فرنگ تعریف کرده بودم باعث شد تا از خود بپرسم:
مگر این همان ملت باهوش، فهمیده، زیرک، هنرمند، باسواد، صلح طلب و با استعدادی نیست که آنهمه پیش غریبهها تعریفشان را کرده بودی؟
و به این نتیجه رسیدم که بیشتر ما وقتی از "مردم" حرف میزنیم منظورمان جمع محدود دوستان و آشنایانی است که داریم. باین ترتیب وقتی میگویم "مردم ایران" کتابخوان و بافرهنگ هستند یعنی محمدعلی و یارعلی و ترگل و پرستو زیاد کتاب میخوانند. "مردم ایران" با استعداد هستند یعنی صدرا و طاها بهتر از پدرهاشان طراحی میکنند، ترانه روی صحنهی تئاتر میدرخشد، رضیه عالی مینویسد، ماندانا ذهنی خلاق دارد و هر دانشکدهای در هر جای دنیا نسیم و سارا و خشایار و مهدی را روی چشم میگذارد. "مردم ایران" درس خوانده هستند یعنی جوانهایی که اطرافم را گرفتهاند همه تحصیلکرده هستند. "مردم ایران" در هیچ زمینهای کمتر از دیگران نیستند یعنی اصغر فرهادی اسکار گرفت. "مردم ایران" مهربان هستند یعنی وقتی نمینویسم چندصد نفر دوستی که در دنیای مجازی دارم نگرانم میشوند...
****
هنوز دو هفته از اسفند مانده بود که مجبور شدم سر کار بروم. در یکی از اتاقهای ساختمانی در محلهی ایرانی، بغل گوش یک وکیل مهاجرت ایرانی، در جوار یک آژانس مسافرتی ایرانی، کنار دست بازاریابهای یک مجلهی بازاری ایرانی نشستم و با اکراه "مهندس" شدم. "رئیس" من راه و چاه کار کردن در تورنتو و سلیقهی “BUILDER” ایرانی را میدانست. "رئیس" حتی تفاوت خانههای سبک فرنچ با اسپنیش را میدانست و ساختمان ویکتورین را از بوی آن تشخیص میداد. "رئیس" که میتوانست در چهارصد فوت مربع خانهای به سبک گوتیک طراحی کند انتظار زیادی از من نداشت جز اینکه سریع باشم و هفتهای یک خانه را تمام و کمال طراحی کنم. "رئیس" وقتی پشت کامپیوتر مینشست شبیه به مایکل شوماخر میشد وقتی که پشت فرمان فراری نشسته است، تختگاز میرفت و رکورد میشکست. من اما پشت فرمان حواسم به مناظر اطراف و عابرین پیاده بود. اتاق کارمان کوچک بود، "رئیس" مراجعه کنندگانش را همانجا میدید و من بالاجبار حرفهاشان را میشنیدم. هموطنان بساز و بفروش ما در تورنتو هم مشغول سازندگی هستند. آقای "بساز و بفروش" معتقد بود عرض چهارده فوت برای "فمیلی روم" کافی است، "رئیس" اما اعتقاد داشت هجده فوت عرض بهتری است و من چون برای ضرب عدد چهارده در سی به وقت احتیاج داشتم نظری نداشتم. "رئیس" این اندازهها را فوت آب بود. عرض در اتاق، دو فوت و هشت اینچ. عرض در توالت، دو فوت و چهار اینچ. عرض پله، ده اینچ. ارتفاع پله، هشت اینچ... من با تاخیر میفهمیدم که پلهها کم عرض و بلند هستند. "رئیس" میگفت اشکالی ندارد... اینجا اینطور رسم است. اینجا چیزهایی رسم است که در ایران مرسوم نیست، مثلاً رسم است برای توالت مشترک بین دو اتاق دو تا در بگذارند، از هر اتاق یک در. من به خودم فکر میکردم که همیشه نگران بازشدن در توالت هستم- همیشه یا قفل در توالت خراب است یا کلیدش گم شده- مجبورم با یک دست دستگیره را محکم بگیرم مبادا کسی ناغافل در را باز کند و... حالا چه کنم اگر توالت دوتا در داشته باشد؟!... "رئیس" دستور داد نگران نباشم. برای توالت دوتا در گذاشتم، حیف که جا نداشت وگرنه سه تا در میگذاشتم تا ثابت کنم رسم اینجا را زود یاد میگیرم...
نبش قبر
"سومایا" تعریف کرد که چطور یک هفته بعد از کشته شدن سگاش آنقدر دلتنگ و بیتاب شد که جسد را از خاک بیرون کشید تا یک بار دیگر دوستش را درآغوش بگیرد... تصور لحظهی دیدار مجدد آندو بهقدری ساده و ترسناک بود که نیاز به توضیح "سومایا" نداشتم و دنبال راهی برای عوض کردن صحبت میگشتم و پیدا نمیکردم و او داستانش را با ذکر جزئیات تعریف و تمام کرد اما چیزی از بوی تعفن لاشهی سگ مرده نگفت، اشارهای به کرمها و جسد تجزیه شدهاش نکرد و حرفی از احساس مشمئز کنندهی دیدار یک جسد نزد... تکاندهنده بود که تعمدی در پنهان کردن جزئیات ترسناک ماجرا نداشت چون در واقع متوجه هیچکدامشان نشده بود...
***
گاهی بیلچه و فرچهای کوچک برمیدارم و سراغ باغچهی خاطراتم میروم. هرگوشهاش آدمی را چال کردهام، از دفن بعضیشان چند روز گذشته، بعضی دیگر چند سال است آن زیر هستند. ذره ذره خاک را کنار میزنم تا باغچهام به گودالی مبدل شود و در آن فرو بروم و بتدریج گوشهای از کاسهی سر آدمی که زمانی زنده بوده یا در زندگی من بوده نمایان شود. آنوقت مثل یک کاشف آثار باستانی با فرچهای نرم خاک متراکم را با حوصله و صبر از روی استخوان گونه و حفرههای خالی چشمها پاک میکنم و محو زیبایی موجودی میشوم که قرنها از مرگش گذشته...
***
نوشتن در وبلاگی که یک سال است مرده دست کمی از نبش قبر ندارد... خاطراتش اما همیشه عزیز است...
طبع من به سایه میکشد ولی اینجا آفتاب قویتر از ...
عکاس سایهها
آلکسی مینشکُف عکاس روسی است که در سایتها و مجلهها، از او با نام «هنرمند خیابانی» یاد میکنند. آلکسی مدتهاست که در خیابانها دنبال سوژه میگردد. گاهی از شکافهای کف خیابان یا ناودانی که از دیواری بیرون آمده عکسهای شوخ و شنگ می گیرد و گاهی هم به طور مشخص از «سایهها» عکاسی می کند.
اطلاعات زیادی درباره او وجود ندارد، بیشتر سرگرم عکاسی است و عکس هایش طرف دارا های زیادی در اینترنت دارد.
من مجموعه عکس سایههایش را دوست دارم؛ این عکسها دنیای سیاهوسفید و مختصری را نشان می دهند که از آدمها، خرتوپرتها و به ویژه جانورها و سایهها تشکیل شدند. عکسهای آلکسی مینشکوف با آنکه دنیای ساده و سیاه وسفیدی از جانورها و سایهها نشان میدهند میدهند، گاهی گیجکننده به نظر می رسند و شاید باید دوباره با دقت بیشتر به آنها نگاه کنیم تا سایه را از جانور، تمیز دهیم.
آلکسی گاهی به شکافهای خیابان و در و دیوار، چیزی اضافه میکند و از آنها عکس میگیرد یا عکسهایش را ویرایش می کند و مرز دنیای واقعی و خیالی را کمرنگتر میکند. او به ویژه با عکسهای سیاهوسفیدش از سایهها، ویدیو و فایلهای انیمیشنی هم با الهام از کارهای موریس اشر درست میکند.
چندتایی از عکسهایش از سایهها را ببینید:
The post عکاس سایهها appeared first on گوشه.
نوشتههای مشابه:
ولی من گوجهخوارم
ما که یکی دو تا معاشر بیشتر نداریم.
تازگی میفهمم پدر مادرم خیلی حوصلهی مهمان دارند. و برای مهمانها ذوق میکنند و ما را مجبور میکنند تا وسایل ضروری مان را از روی پیشخوان آشپزخانه که اصلاً به این گندگی طراحی شده برای همین کار ِ گذاشتن وسایل ضروری، برداریم. از دو ساعت قبل از مهمانی مادرم میوه پیوهها را میچیند توی ظرف میگذارد روی میز و روی شیرینی خشکها هم نایلون زیلوفون-اسمش همین است مگر نه؟ اگر اسمش همین است چقدر سخت است و اگر این نیست پس چیست؟-میکشد. مثل چلو کبابیهایی که تازگی یاد گرفتهاند پیاز را حلقه حلقه ببرند و بعد رویش را این طوری نایلون بکشند. سازمان انجمن جهانی دفاع از پیاز این جنایت را در حق پیازها محکوم به شکست کرده است. ولی سازمان جهانی شیرینی خشکهای معمولی هیچ موضعی نسبت به این جنایت در پیش نگرفته. شاید اگر معاشر بیشتری داشتیم همه انقدر زود آماده نمیشدند. پدرم که سر ریشش را زدن دوست دارد یک به یک همه را دق بدهد و با همه نوک به نوک شود، تندی میرود ریشش را میتراشد. چون دوست دارد مهمان ها فکر کنند ما کس ِ محض میگوییم، وقتی غر میزنیم که پدرمان پدرمان را با دستهای خودش در آورده. بعد جفتشان مینشینند جلوی بیبیسی و میگویند چرا نیامدند؟ چرا نیامدند؟ یا مادرم با یک یک حالت وحشتزده در صورت-جیغ مونش-ممکن است اضافه کند نکند گفتند شام میآیند من حواسم نبوده؟ بعد به من نگاه میکند و منتظر میشود چیزی بگویم که هنوز نمیدانم چیست ولی به زودی کشفش میکنم. چیزی که معمولاً میگویم این است که فوقش میروم پیتزا میگیرم. ولی من که هیچ وقت نیستم، و اگر هم باشم دوست دارم یک بار که من خانهام ببینم پیک میآید در خانهی ما و غذا را میآورد. وقتی من خانه هستم، پیک منم، گوش بده عربده را دست منه بر دهنم.
خاله شهلا و زن سابق برادر مرحومش و پسر برادر مرحومش. اگر برادر مرحوم شود آیا سابق به حساب میآید یا فعلی؟ همین عید هم مرحوم شد. و خاله شهلا توی مسجد یک کارهایی کرد که همهی قسمت مردانه به هم نگاه کردند. مثلاً داد کشید و جیغ زد و حدس میزدم چنگ هم به صورتش میانداخت و چند بار نفرات مختلفی از فامیل را متهم کرد که آنها بودند که برادرش را کشتند. و در تمام این لحظهها آن کسی که از طرف مسجد میآید نوحه بخواند و تسلی بدهد در یک رقابت ناخواسته با او افتاد و هر دو صدایشان را بالاتر میبردند و اگر ما در فامیلهایمان موجی داشتیم چی؟ بعد چند دقیقه سکوت برقرار شد و قاری هم صدایش را پایین آورد و فکر کرد پیروز میدان او بوده، اما یادم هست که خاله شهلا بعد از چند دقیقه رعایت سکوت، با صدای بلند داد زد که لطفاً همه بیشتر چایی بخورند چون که داداشش خیلی چایی دوست داشته. در این هنگام مدعوین همه به هم نگاهی انداختند با محتوای مضمونی «معلوم است که خیلی چایی دوست داشته».
من از حمام بیرون آمدم، صدای مهمانها را شنیدم، باید میرفتم بیرون. همه یکدست مشکی پوشیده بودند. همه را به ترتیب قد بوسیدم-دروغی-خاله شهلا گفت چه عجب این ریشها را تراشیدی یک جا ماند ما بتوانیم تو را ببوسیم. گفتم صبح تراشیدم. گویی به من الهام شده بود شما میایید. چون که من باید با مزه باشم. برایت، اسکاچ. پدرم وسطهاش ازم عصبانی شد و گفت چرا آن فاکتور لعنتی تعمیر ماشین را نمیآورم تا او هم ببیند؟ گفتم مییارم مییارم، یادم میرود. ولی واقعاً یادم نمیرود، هر بار توی ماشین چشمم به فاکتوره میافتد فکر میکنم تنها کسی که او را میخواهد پدرم است. اگر فاکتور را ببرم بالا پدرم خوارم را میگاید و به اندازهای کافی اعصابم خاکشیر هست که خاکشیر شدن بیشترش را نخواهم. همه چی را میگوید من پارسال تعمیر کردم. این یعنی یادش نیست که شش سال است از خانه بیرون نرفته چه برسد به اینکه ماشین را هم ببرد تعمیرگاه. پس این یعنی فراموشی دارد. اما هیچ وقت یادش نمیرود که از من نوشابه یا فاکتور نخواهد، این یعنی خودش را به فراموشی میزند. بعدش خاله شهلا گفت من شبیه برادرش شهریار هستم. و مادرم گفت که عمهم هم میگوید که من شبیه پدرم هستم .که همانطور که میدانید میشود داداش عمهام. یک دفعه این که من شبیه کی هستم از همه جلو زد و کاپ موضوع مهم را در دستانش گرفت. مادرم میگوید این شبیه من است-و منظورش از این من هستم-و اینکه میگویند من شبیه پدرم هستم …هِه. دیگر ادامه نداد. این حقی بود که برای خودش محفوظ میدانست. من زاییدمش پش شبیه من است. پدرم میگوید که مهم نیست شکل کی هستی، مهم این است که عاقبت به خیر شوی و بعدش هم رو به آسمان میکند و میگوید خدایا. بعد به زمین یا به هر جای معمولی دیگری نگاه میکند که دست چشمش به آن میرسد.
دستم بگرفت و پا به پا برد
مادر من بیش از چهل سال چیز یادم داد. عید امسال شاید بهترین چیزی که می شد یادم بدهد را به من آموخت. من قسمت هایی از رمانی که نوشته بودم را برایش می خواندم و او با بی حوصله گی گوش می داد. وقتی چند صفحه را خواندم صبرش تمام شد گفت: مامان جان من برم بشاشم! و بیام،
مادر رفت جیشش را کرد اما بعدش خودش را سرگرم کارهای دیگری کرد و دوباره باز نگشت تا من چند صفحه دیگر برایش بخوانم.
یکی دو ساعت بعد با دل خوری پیشش رفتم و گفتم: مامان راستش را بگو خوشت نیامد؟
مادر گفت: مامان جان راستش چیزی سر در نیاوردم خیلی سنگین بود، در حالی که به نظرم یک داستان عاشقانه داشت اما من نمی فهمیدم چی به چی هست و کی به کی است.
گفتم: مامان من دلم نمی خواهد رمانم یک رمان ساده باشد مثل کارهای فلان کسک و فلان کسک سطح پایین و نازل باشد. من دلم می خواهد چیزی بنویسم که روشنفکران جامعه از خواندنش لذت ببرند.
مادرم با یک حالت منزجره ای گفت: وا یعنی ما آدم های معمولی آدم نیستیم که یک نفر که چیز خوب می نویسد برای ما رمان بنویسد؟ باید فقط برای روشن فکر ها چیز بنویسی که آدم حسابی به نظر بیایی؟
و بعد نصیحتم کرد که ساده باشم و حرف دلم را ساده اما دل نشین بزنم. به من گفت: هفت دنده باش دخترم، یک دنده ات را بگذار برای روشن فکرها اما شش دنده ات مال ما آدم های معمولی باشد. هنرت این باشد که بتوانی برای همه جور آدم چیز بنویسی، به خدا ما آدم های معمولی بیش تر از روشن فکر ها نیاز به خواندن کتاب های خوب داریم. بیش تر از آن ها ازخواندن چیزهای خوب لذت می بریم.
شاید همین بود که مرا به نوشتن این ماجراهای عاشقانه ترغیب کرد، متریالش را که داشتم دفترچه های خاطرات خودم و سررسید های آقای خانه. واقعا ً وقتش بود یک نیم نگاهی هم به گذشته می کردم چهل را رد کرده ام و باید قوت قلبی بگیرم، بنابراین نوشتن این خاطرات را شروع کردم و البته با این قبیل کامنت ها از رو نمی روم.
"به شدت زرد و خاله زنکیسم
حکیات یک عشق و عاشقی معمولی بین یک پسر معمولی و یک دختر معمولی
شادباش برای سقوط به قهقرای بلاگ نگاری
احتمالاً دو سه ماهی سر نخواهم زد تا بلکه با کاشف به عمل آمدن موضوعی نوین (یا بلکه اصابت جسمی سخت بر سر نویسنده وبلاگ سابقاً محبوب خویش)، پایانی برای این سریال کـــــــــش دار و مزخرف رقم خورده باشد "
من امیدوارم با آن شش دنده بعدی بتوانم خوانندگانی معمولی تر برای خودم پیدا کنم. هر چند اعتقاد دارم آدم های باهوش از لا به لای همین سطور هم حرف هایی که می خواهم بگویم را دریافت می کنند.
نهایت محال
از کنسرت امشب، بین بیست تا آهنگ عاشقانه و شاد خانم گوگوش این ترکیب “نهایت محال” باید تکرار شود مدام در کله من. نهایت محال باید نام یک نوع عذاب باشد یا چاهی در جهنم مثلا، انقدر که غمِ ناشی از بیچارهگی و جاماندگی و درماندهگی دارد این ترکیب. مثلا بخوانی:
“و تو آیا میدانی نهایت محال کجاست؟ نهایت محال گودترین نقطه شورابیل است که به دوازده روایت از ویل هم عمیقتر است. همانجا که به شهادت محلیها روزی آیدین نامی که چشمان مغولی داشت بعد از خودسوزی آیدایش خودش را غرق کرد. گل نهایت محال شفاف است و هرآنچه در قعرخود دارد چونان شیشه نشان میدهد، همانطور که جنازههایش را. اورهان فریب شفافیت گل را خورد که هفتاد روز، هفتاد بارِگل شیشه رنگ از قعرِ نهایت محال بیرون کشید به امید بیرون کشیدن آن چشمان مغولی باز و خیره مانده، ولی به آیدین نرسید که نرسید. فقط اردبیلیها میدانند که به نهایت محال رفتهگان دیده میشوند، آنقدر نزدیک که حس میکنی دست دراز کنی لمسشان میکنی ولی آنها درنهایت محالند و تو چه میدانی که نهایت محال چقدر ناممکن است ”
مو سینه بچه
سحر
برو قشنگ موهاتو از ته بزن مطمئنم خیلی بهت میاد منم میام با هم میزنیم
من
نه ای ی ی ی ی ی برو بابا یک ساله پدرم در اومده یه ذره بلند بشه
من کاری به این حرفا ندارم اگه یه دونه مو هم بمونه رو کلم بلند نگهش میدارم دست به موهامم نمیزنم به درک
اولین حمله ی محسوس شیمی درمانی در این بیماری دست کم اونجوری که من دارم تجربه اش میکنم، حمله به زنانگی شمااست. از پرستار و دکتر و روانشناس و غیره بهت هزار و یک نوع اثرات جانبی این کوفت رو توضیح میدن تو هم بربر نگاهشون میکنی چون اولش همش تئوری و تو هم که تجربه نداری که بفهمی چی میگن، مثلا میگه بالا میاری پاهات درد میگیره یا کم انرژی میشی ، تو هم میگی خوب. اما وقتی گفت موهاتو برو از الان بزن چون بین شیمی اول و دوم همش میریزه و بهتره که شوکه نشی از دم بیمارستان تا خونه همینجور اشک ریختم
بقیه
حالا موی کوتاه هم که بد نیست یه مدت بعدشم کچل حالا این که گریه نداره عوضش خوب میشی بعد موهات از اولش هم بهتر در میاد
من
نه اینجوری نیست، انقدر که میگین آسون نیست ، در واقع با این مرض یکی یکی سمبولهای زنانگی من داره کشته میشه
سینه ، مو، بچه
حالا کاری ندارم که من هیچ کدوم را زیاد نداشتم اما خوب اینجوریه دیگه از یک طرف باید یه مدت قیافه ی سرطانی تخمی
بگیری از طرف دیگه دکترا هم بهت میگن وقتی از اونور در بیای ۴۲ سالت شده و دیگه خلاص
هزار تا سوال از خودت میپرسی آیا دیگه کسی منو نگاه میکنه
آیا کسی میخواد بازم با من باشه
کدوم مردی یه زنه ۴۲ ساله ی سترون کچل بی سینه را میخواد
اصلا چرا همه چیز یهو یه بعد دیگه گرفت
خلاصه که ناچار رفتم موهامو زدم بعدش هم با توران رفتیم حتی یک بوتیک کلاه گیس هم امتحان کردم ولی خیلی تخمی بود گفتم نمیخوام به درک
از سلمونی رفتیم گشت و گذار پاریس گردی ، شب که برگشتیم گفتم توتو دیدی فقط و فقط زنها به من نگاه کردند یعنی دریغ ازنگاه یک مرد، تازه من میدونم زنها هم که نگاه میکنن میگن ای ول چه جراتی داشته ما انقدر دلمون میخواست اینکارو بکنیم اما خوب …
یک هفته قبل از اولین شیمی هر شب داشتم کابوس میدیدم ، یه شب خواب میدیدم که ابروهام ریخته و دارم با مداد میکشم ولی هر کاری میکنم مثه هم نمیشه
یا توی خوابام همش باید یه جائی میگفتم که من حالا یه بیماری دارم که نمیدونم باهاش چیکار کنم
مامان میگه تو ایران معمولا قایم میکنن به خصوص اگر زن جوون باشی چون میگن یهو کسی نمیاد با یارو ازدواج کنه، گفتم ای بابا من سی سالم بود رفته بودم ایران دلشون میسوخت که پیر دختر شدم چه برسه به الآن
شیمی پدر کله ی آدمو در میاره سوزش بدی داره ، یه دوست دکتر از راه دور دارم که بهم کارت بلانش داده که هر موقع دلم خواست و حالم بد بود بهش زنگ بزنم ، اون شب از سوزش سر داشتم میمردم زنگ زدم دکی گفت کودئنه بخور ، حالا دو شبه کودئینه را میخورم بهتر میخوابم و خوابهای خوب میبینم، دیشب خواب میدیدم که
دارم یک عالمه آباژور قدی را روشن میکنم و میارم توی خونه، پا شدم خوابمو برای مامان تعریف کردم / اگر قبلنا بود میگفت یه مرد خوب میاد توی زندگیت اینبار فقط گفت چه خواب خوبی
توتو گفت بنویس
انتظار
- ناخدا، از دریا چه دانستی؟
- که در میانهاش هر انتظاری جان بازد.
ازدواج اجباری
برای من ازدواج اجباری دختر ها در افغانستان به یک عادت و حقیقت تلخ تبدیل شده
چند روز پیش داستان پسرک مظلومی را شاهد بودم که پدرش برای اینکه اورا به ازدواج با دختر عمویش که حالا ناخواهری او هم بود راضی کند یک روز تمام او و مادرش را به باد کتک گرفته بود.
پدرش در این دیدار نتوانست او را راضی به این ازدواج کند و پسرک برای ادامه درس هایش عازم جلال آباد شد.
چه زندگی هایی را شاهد هستیم تمام روز به این فکر میکردم که پسرک که گوشه چشمش سیاه شده چطور سر صنف حقوق می نشیند به نگاه های هم صنفی هایش چه پاسخی میدهد چطور امتحانات پایان ترم اش را میگذراند وقتی که تمام فکرش به مادرش است که هر روز بجای او باید کتک بخورد تا پسرک برگردد و به این ازدواج تن در دهد تا دیگر پدرش مادرش و خودش را نزند.
این پسر فردا قرار است از حق خیلی های مثل خودش و شاید بدتر از خودش دفاع کند.
یک جوان در کشور ما درس میخواند به جز مشکلات اقتصادی که تقریبا دامن گیر همه است خدا میداند چه مسائل دیگری در زندگی او جریان دارد…
پ. ن: بعد از گذاشتن پست ازدواج اجباری خلیل تجربه واقعی و تلخش را زیر این پست کامنت کرد. از آنجا که گاهی کامنت ها خوانده نمی شود خواستم تجربه خلیل را هم زیر این پست اضافه کنم. خیلی متاثر شدم داغونم کرد این واقعیت که سرنوشت جوان ها را عزیزترین هایشان تباه میکنند. (
عمه جان اولتر از همه جایزه بهترین وبلاک نویس را برایت از صمیم قلب تبریک میگویم و از همه کسانیکه برای تان رای داده تشکر میکنم.
بلی عمه جان سنگری حقیقت را گفتید. این پدران و مادران بیسواد گاهی بسیار ظالمند همه مسلئل را از دیدگاه خود می سنجند. یکی از همین کسان که زندگی اش تباه شده منم. سال اخر فاکولته بودم که ناگاه شنیدم، پدرم برایم عروسی کرده و عروس را که از فامیل نزدیک مان بود بدون اطلاع من به خانه اورده، باورم نمیشد اصلا باور نمیکردم پدر و مادری که انقدر مرا دوست داشت چنین کاری را انجام بدهد. بلاخره تماس گرفتم و حقیقت را جویا شدم گفت بلی بخاطریکه مادرت پیر و ضعیف شده کار های خانه را انجام داده نمیتواند مجبور شدم تا برایت زن بیگرم و حقی را که بالایم داشتی ادا نمایم و حالا بیا صاحب شو. گفتم: پدر من که از تو زن نمیخواستم و هنور سال اخر فاکولته ام است و سرنویشتم معلوم نیست و باز هم همینقدر حق داشتم که با من در میان میگذاشتی! گفت تصمیم عاجل بود، دختر را کسی دیگر میبرد وقت مصلحت نبود.
درحالیکه من با یکی از همصنفی های نازم از سال اول فاکولته دوست بودم البته دوستی و عشق و علاقه ما بحد جنون بود و خصوصا در سالهای اخر بحدی رسیده بود که اگر یکی از ما ناوخت میامدیم دیگری در صنف داخل نمیشد و در دهلیز پیشروی صنف منتظر میاستاد.
روزی داستان را به دوستم گفتم اما هیچ باورش نمیشد تا خودش شروع به کنجکاوی کرد و از مسئله اگاه شد، یک هفته در فاکولته نیامد و با انهم که میدانست گناه من نبود دیگر با من تا امروز حرفی نمیزد، بعد از فراغت شامل وظیفه در دفاتر جداگانه شدیم و هر گاهی به سراغش در دفتر کارش میروم با گریه از من دور میشود و از ریاست بکلی میبراید. من هم تصمیم گرفته ام که هرگز بخانه نروم و تقریبا 2 سال میشود که با فامل کاملا قطع رابطه کردم و در کابل مصروف کار میباشم با انهم میدانم که گناه ان دختر بدبخت نیست و شاید ویرا هم پدرش مجبور ساخته باشد. چندین بار پدرم امد با بهانه های مختلف میخواست مرا با خود ببرد اما حاضر نشدم، درین تازگی ها شنیده ام که پدر دختر که از متنفذین منطقه است دعوای را راه انداخته که یا بروم یا طلاق بدهم، من هم بجوابش گفتم؛ در صورتیکه من دختر را هرگز ندیده ام و نکاح نکرده ام چگونه ادعای طلاق را دارید لذا همان طوریکه اورده اید پس ببرید و وی ر از زندگی که حق مسلم اش است محروم نسازید زیرا طلاق خودش کلیمه نحس و لعنتی است که سرنوشت یک دختر معصوم را تباه میسازد وهیچگاه نیاز به طلاق نبوده و فکر کنید در غیاب من خانه من مهمان بوده وهنوز موضوع لاینحل باقی مانده.
CinemaEma Soundtrack Mix#1
دختر سیاه
لیوایز که بیشتر به خاطر شلوارهای جین یا دنیماش مشهور است، یک بخش فرهنگی فعال هم دارد. مدتی است که این شرکت تولید لباس، همراه با کمپانی هیترکوردز، یک تم فیلم و انیمیشن را در نظر گرفته و براساس آن از هنرمندان دنیا برای همکاری دعوت میکند. داستان و فیلم کوتاه، موسیقی و ترانه از جمله قالبهایی است که بر اساس این تم از سوی لیوایز حمایت میشوند. هیتریکوردز را جوزف گوردون- لویت، بازیگر و کارگردان آمریکایی راه انداخته و درهایش به روی همه ایدههای هنری از همه کشورها باز است و براساس همین ایدهها فیلم، موسیقی و … تولید میکند. شما هم اگر طرح یا ایدهای دارید، میتوانید با آنها در تماس باشید. چند نفر از ایران تا به حال عکس یا داستان چندخطی پست کردهاند.
«قانونشکنان» تم برنامه هنری است که این شرکت همراه با لیوایز درنظر گرفته؛ درباره آدمهای عجیبوغریبی که ساز خودشان را میزنند و با جامعه همخوانی ندارند و معمولا «بیگانههایی» محسوب میشوند که کلام و سروشکلشان با سوءتفاهمهایی همراهست.
«دختر سیاه» یا «مادموازل نوآر» آهنگی است که پپینا، خواننده و ترانهسرای فنلاندی خوانده. او براساس نقاشی از زنی با موی بلند این ترانه را سروده و گفته بعد از آن سیل تصویرسازی و آهنگی بود که برای این ترانه سرازیر شد.
این ترانه، داستان تراژیک زنی با گیسوی سیاه و بلند است که به زبانی عجیب از دید مردم یک سرزمین خیالی صحبت میکند. پپینا جایی گفته که اصلا انتظار نداشته بر اساس این آهنگاش یک انیمیشن با حمایت شرکت بزرگ لیوایز ساخته شود و کسانی از آمریکا تا نیوزلند و روسیه روی این تکه آهنگ کوتاه کار کنند.
پپینا خواننده سبک ایندی پاپ، خیلی پُرکار نیست اما بین آهنگهایش غیر از آن که لیوایز پسندیده، چند ترانه هست که شاید شما هم دوست داشته باشید.
آهنگ «برایم خواهی خواند؟» را بشنوید از پپینا که گیتارش را هم خودش میزند:
پپینا گفته گاهی ترانهها را از یک نقاشی یا یک تصویر الهام میگیرد. آهنگ کوتاه «سقوط» را او بر اساس این نقاشی سروده و نواخته که روی آن نوشته شده: خانمها، آقایان! ما سقوط میکنیم. لطفا از سواری لذت ببرید.
اینجا هم میتوانید آهنگ «کاغذ خالی» را بشنوید که خودش گفته آن را خیلی دوست دارد:
چندتا از نقاشیهایی که برای این آهنگ کشیده شده:
The post دختر سیاه appeared first on گوشه.
نوشتههای مشابه:
برای من شده عادت
شعار هفته - هفتاد و هفتم
ضرب المثل های ایتالیائی
- پا موقع رقص درد نمی گیره.
- سندان همیشه بیشتر از چکش عمر می کنه.
- راه جهنّم با نیت خیر ساخته شده.
- بهترین معلّم تجربه است. ولی همیشه تأخیر داره.
- زمان سوهانی است که بی صدا کار می کند.
- سکوت زیبا و خواندنی تا حالا نوشته نشده!
- خدا یار آدمای شاده. (فارسیش یه گ اضافه داره!)
- تصوّر کردن مالیات نداره.
- هر سگی تو لونۀ خودش شیره.
- بهتره در حقّت نامردی بشه تا در حق بقیه نامردی کنی.
- یک سال مثل شیر بهتر از صد سال مثل گوسفند.
- بهتره پاها بلغزند تا زبون.
- ماهیگیری بی فایده است، تا وقتی سر قلاب طعمه نباشه.
- هیچکس به بچه یتیم پول نمیده. همیه نصیحت میدن!
- کسی تو سرزمین خودش پیامبر نمی شه.
- پول واسه حرف زدن نیست. واسه داشتنه!
- کسی که کلّۀ خر رو میشوره، هم وقتشو تلف کرده هم صابونو!
- کسی که همه کار رو به خاطر پول می کنه، به زودی به خاطر پول همه کار می کنه.
- کسی که خونۀ قدیمیشو به خاطر خونۀ جدید ترک می کنه می دونه چی از دست میده ولی نمی دونه چی بدست میاره.
- دونستن از داشتن بهتره.
معرفی کلمه
ضریب دامبولپذیری (Daamboolability Coefficient): عددی بین صفر و یک که هرچه به سمت یک میل کند، شخص قابلیت بالاتری در همراه شدن با جمع در موقعیتهای لودگی و لهو و لعب دارد.
دستهبندی شده در: ادبیات