شش- تلفن زنگ خورد. صدای ظریف دختر جوانی آن طرف خط میآمد. عشوه کنان گفت با فهیم کار دارم. گفتم دست بر قضا فهیم هم با شما کار دارد. گفت از طرف اسحاق زنگ زده و خواسته قرار ساعت شش و نیم را کانفرم کند. توی دلم گفتم شانس الاغ ِ من. قرار را با اکراه کانفرم کردم.
شش و پانزده دقیقه- همه جای خانه را به دنبال یک شی دراز و سفت و کلفت گشتم. جهت احتیاط که اگر با اسحاق از طریق گفتمان منطقمحور* به نتیجه نرسیدم، او را به قصد کشت کتک بزنم. بهترین شی، لوله جاروبرقی بود. آن را زیر مبل قایم کردم.
شش و نیم- زنگ خانه به صدا درآمد. استرس تمام وجودم را فرا گرفت. مثل یک پیر دختر ۸۵ ساله که برایش خواستگار آمده باشد. در را باز گردم. اسحاق بود و یک نفر دیگر که خودش را اندی معرفی کرد. بیشرفها. دو نفر به یک نفر. اسحاق قد بلند و چهار شانه بود. اندی پیرتر بود و از بالای عینک طبیاش، آدم را تماشا میکرد. با کفش داخل آمدند. هر چه قدر پای برهنهام را نشانشان دادم و انگشتهای پایم را مثل کلیدهای پیانو بالا و پائین بردم، نفهمیدند. نفهمیدند که ما شرقیها با کفش روی فرش راه نمیرویم و دربِ خانه ما مرز بین پاکیزگی و گهسگ و گل و لای است.
شش و چهل و پنج دقیقه- دویست برگه نقشه و پلان روی میز پهن کردهاند. اسحاق مثل یک رهبر ارکستر دستهایش را بالا و پائین میبرد و توضیح میداد. چرت و پرت میبافت. اندی هم فقط از بالای عینک من را تماشا میکرد. حوصله ام سر رفت. کاش لااقل منشی را هم با خودشان آورده بودند. اسحاق پرسید فهمیدی چه کار میخواهیم بکنیم؟ گفتم اره. گفت نه! نفهمیدی. بیا برویم توی حیاط تا از نزدیک بهت بگویم. اندی جیش داشت. راه دستشویی را پرسید. گفتم انتهای راهرو بریدگی اول، دست چپ. خندید. فکر کرد دارم آدرس تعویض روغنی را به او می دهم.
هفت- من و اسحاق وارد حیاط شدیم. با خودم فکر کردم حالا یک به یک شدیم. الان میتوانم با لوله جارو برقی بکوبم توی شقیقه اش. بعد تا اندی مشغول جیش کردن است، زمین را گود میکنم و جنازه اش را همانجا دفن میکنم. ابر غلیطی آسمان را پوشاند. باد و باران تندی شروع شد و برگهای درخت گلابی وحشی حیاط در هوا پرواز میکردند و به صورتمان میخوردند. رعد و برقهای مهلکی چهار ستون خانه را میلرزاندند. فضا، فضای آلفرد هیچکاک بود. اندی برگشت. چه سریع. امیدوارم سر پا کارش را نکرده باشد.
هشت- من تسلیم شدم. به اندی گفتم شما پروژه را شروع کنید. من هم از این ور برای کارگرهایتان شربت عرق نعنا درست میکنم که گرما زده نشوند. چقدر من شنبلیله ام. حتی لوله جارو برقی هم خجالت زده شد. اندی و اسحاق دستم را فشردند و خداحافظی کردند. آسمان صاف شد و خورشید تابید. به داخل برگشتم و کف خانه را تی کشیدم. شماره پای اندی ۴۴ و اسحاق ۴۸ بود.
دوازدهشب- توی رختخواب دراز کشیدهام و به ترک کوچک روی سقف گچی بالای سرم خیره ماندهام. خودم را دلداری میدهم. حالا فوقش هزار خانه و هزار پیرمرد و پیرزن و هزار ماشین کادیلاک مدل ۱۹۷۴ و هزار عصا و هزار دندان مصنوعی به اشیا دور و برم اضافه میشوند. زمین که به آسمان نرسیده. تازه مرتکب قتل هم نشدهام. وای به روزی که او را میکشتم. رسانههای دیوث غربی و روپرت مورداک و جیرهخواران استعمار پیر، آن را پیراهن عثمان میکردند که «وامصیبتا… چه نشستهاید که یک مهاجر مسلمان ایرانی، با لوله جارو برقی مغز اسحاق را روانه دهانش کرده است. حسین اوباما… گه بگیرن سیاست خارجی تو را… حمله کن و دموکراسی را در ایران جاری کن.». با همین فکر و خیال، به خواب آرام و شیرینی فرو رفتم. با رضایت قلبی از خودم جهت نجات وطنم از چنگال دموکراسی.
*من این کلمه گفتمان منطقمحور را در مناظرات انتخاباتی شنیدم. اساسا نزدیک به ۶۳ درصد از حرفها و کلمات کاندیداها را نمیفهمیدم. یا عربی خالص بودند یا فارسی خیلی جدید بودند و یا چیزهای موهومی که خود سخنران هم برای اولین بار آنها را شنیده بود. به هر حال به آدمی که هفت سال از وطنش دور بوده باید این حق را بدهید که با لغات به روز مملکت، ناآشنا باشد.