مهرام جان،
بگذار برایت راستش را بگویم: خیلی وقت است که دلم میخواهد وبلاگ بنویسم و نمیدانم چرا با اینکه دلم میخواهد ولی دست و دلم نمیرود. این بازی با کلمات نیست، واقعن هم دوست دارم وبلاگ بنویسم و هم اینکه آخرش نمیشود. گاهی فکر میکنم بحث موقعیت مناسب است، منظورم آن لحظهای است که دوست داری چیزی بنویسی ولی خب امکانش به هر دلیل نیست. تمام حرفهایی که میزنم ساده هستند و معنیای پشت جلدشان ندارند. خیلی ساده و خیلی پیشپاافتاده. این را به عنوان پیشفرض گفتم و بعد خودم خندهام گرفت؛ انگار که چه میخواهم بگویم که اینقدر دارم مخاطبم که تو باشی را ماساژ فکری میدهم و آمادهاش میکنم. داستان این بود که نتوانستن برای وبلاگ نوشتنم یک شب تبدیل به این شد که بخواهم نامه بنویسم. بعد یاد آن شبی افتادم که خانه عباس کیارستمی بودیم؛ یاد آن چند دقیقهای که من زور زدم باهات حرف بزنم. یعنی من فکر میکردم باید تلاش کنم، باید زور بزنم تا دو کلمه جواب بدهی ولی خب کاملن برعکس شد؛ تو خیلی راحت بودی و میدانم که هیچ چیز مهمی نگفتم و هیچ چیز مهمی هم نشنیدم و حتی دقیقن یادم نیست چه گفتیم ولی کاملن یادم است که فضا سبک بود و سبکیاش به خاطر الکل هم نبود. تو حق داری با من مخالف باشی (اوه، چه جامعه مدنیام امشب) یا بخندی ولی زیبایی نامه و زیبایی این فرم از برقراری ارتباط این است که من به صورت مستقیم و به صورت زنده بازخوردی نمیگیرم و این به من کمک میکند که بازخوردهای احتمالی را فراموش کنم و هر جور که دوست دارم فکر کنم و هر جور که دوست دارم بنویسم. میدانم که این نگاه خوخواهانه است، اما خب هر نامه نوشتنی الزامن حاوی مقداری خودخواهی است؛ چون آدم طرفش را مجبور فرض میکند که نامه را بخواند و از قضا این فرض یکجانبه معمولن درست هم هست، یعنی همهی نامهها خوانده میشوند ولی مثلن همهی تلفنها جواب داده نمیشوند. نامهها حتی اگر پاره شوند و یا سوزانده شوند (شرایط دراماتیک و خونآلود سینمایی) بازهم در ابتدا خوانده میشوند. انگار همان یک کم انرژی و فکری که نویسنده صرف میکند و نامه مینویسد خودش تضمین خوانده شدنش هم هست.
نمی دانم چطوری، ولی آن شب و آن صحبت کوتاهمان باعث این نامه شد. یعنی باعث این یادآوری یا شاید هم نهیب شد که «خب برای مهرام شادان بنویس». اما اولین و مهمترین مشکل این بود که از چه بنویسم و هنوز هم این مشکل را دارم اما فکر کردم از خودم بنویسم. من که از تو چیزی نمیدانم و تو هم از من چیزی نمیدانی و خلاصه فکر کردم بهترین چیز یک نامهی بیوگرافیوار برای تو است. میدانم که هرچه هیجان و هرچی کنجکاوی بود را با همین جمله کشتم. کلن کی برای کی تا حالا نامهی بیوگرافیوار نوشته؟ نوشته نشدنش هم دلیل دارد و دلیلش هم لوسی مفرط چنین کاری است. با این حال خیلی کلیشهای دوست دارم که بیشتر بشناسمت. دقیقن با همین لحن، دقیقن با همین منظور و دقیقن با همین بار معناییای که این جمله دارد. برای بیشتر شناختنت هم نمیدانم چرا روش شکستخوردهی شناساندن خودم به تو را انتخاب کردهام؛ تقریبن نوعی جلب توجه است، نوعی ویراژ دادن جلویت، نوعی معلق زدن، همه و همهی اینها برای بازتولید همان چند دقیقهی توی مهمانی، همان چند دقیقهای که تنها چیزی که ازش یادم میآید این است که ازت پرسیدم «خب… چنتا بچه هستین حالا؟» و بعد اینقدر سوالم بیجا و نامربوط بود که خودم خندهام گرفت و یادم هست تو هم -شاید برای حفظ ادب؟ شاید برای ختم هرچه سریعتر یک موقعیت آزاردهنده؟- زدی زیر خنده. البته جواب هم دادی ولی من عمرن یادم نیست که چند تا بچهاید. مطمئنم تو هم یادت نیست که ما چندتا بچهایم و چیز مهمی را هم فراموش نکردهای.
(الآن از یک حمام یک ساعته آمدم. توی وان اتاقم دراز کشیده بودم. وان بزرگترین تفریح من است. مایهی شرم است که اجارهنشین هستم و وانهای خانههای اجارهای بعضی وقتها دلچسب نیستند. چه میدانم، مثلن گوشهای از لعابش لبپر شده و من هم البته آدم وسواسیای نیستم اما خب توی وان آدم زره و گاردش همراهش نیست، میدانی که، کوچکترین چیزها آدم را آزار میدهند، آدم هی میخواهد دو دقیقه چشمانش را ببندد ولی خب آن لبپریدگی لعنتی هی گندهتر و گندهتر میشود، حالا تو هی فکر کن که همه چیز ضدعفونی شده و همه چیز تمیز است اما خب باز هم اگر دقیق بشوی جرمها و باکتریها را میبینی که روی لبپریدگی لعاب وان مشغول نشو و نمو هستند. این تنها یکی از مصایب خانهی اجارهای است و این تنها یکی از ده دلیلی است که از صاحبخانه –بعنوان یک مفهوم کلی- متنفرم. راستی، من وقتی توی وان هستم چراغ را خاموش میکنم. الآن که آمدهام ماموریت و توی هتل هستم واینجا یک دلیلش این است که هواکش حمام کلید جداگانه ندارد و با چراغ حمام خاموش و روشن میشود و اگر روشن باشد توی حمام یخبندان میشود. دلیل دیگرم هم برای چراغ خاموش کردن این است که پارسال یک شب خیلی حالم بد بود، یعنی دمغ و تنها و حوصلهسررفته و بیهدف بودم، بعد توی وان دراز کشیده بودم و باخ گوش میکردم و خیلی یکهویی احساس کردم باید چراغ را خاموش کنم. نمیخواهم بگویم با خاموش کردن چراغ حالم بهتر شد، اما خب همه چیز تقریبن جور دیگری شد. حواسم کمی خلاصهتر شدند. یعنی بینایی مرخص شد و ماند لامسه که با آبگرم وان مراوده میکرد و شنوایی که از بیرون تغذیه میشد و خب بعدش خیلی طبیعی احساس کردم باید نفسم را هم حبس کنم و بروم زیر آب و باورت نمیشود، اما باور کن رکورد حبس نفسم را زدم. طبعن کورنومتر نزدم و همراهم نبود و اگر هم بود عمرن نمیزدم -خودت میدانی چرا، نباید توی همه چیز گند زد- ولی خب مطمئنم خیلی زیاد زیر آب ماندم و حتی آخرهایش هم حباب بیرون ندادم و خیلی موقر وقتی نفسم تمام شدم آرام آرام کلهام را آوردم بالا، سطح آب را شکافتم، موسیقی بلندتر به گوشم رسید و خب فهمیدم که تا حالا اینقدر زیر آب نبودهام.)
لابد میدانی که من مهندس هستم. اینطوری، با این نحوهی توضیح دادنم هیچی چیزی از من نمیفهمی. تو فکر کن من یک اقیانوسم (اوه، چه بیربط) و به جای اینکه این وسعت را نشانت بدهم هی توی یک نقطهی کاملن اتفاقی از اقیانوس شیرجه میزنم و میروم پایین و میروم پایین و در نهایت آخر این نامه چهار تا از این شیرجهها زدهام و آخر این نامه تو چهارتا از این نقطهها را خوب شناختهای (احتمالن اینقدر خوب که وسطش خمیازه کشیدهای، خودت را کتک زدهای، ناخنهایت را گرفتهای، خودت را خاراندهای و بعد باز خمیازهکشان ادامه دادهای که مرا بشناسی). ولی خب کلیت ماجرا، یعنی همان اقیانوس خیلی وسیع را نشناختهای. میخواهم بگویم چه حیف، ولی واقعن حیف نیست چون اقیانوسی در کار نیست و همان چهار نقطهی عمیق هم زیادی هستند، همان چهار نقطه هم به مدد لفاظی و ژیمناستیک «ظاهرن» عمق گرفتهاند و گرنه اگر مثلن یکی از این نقاط «عمیق» بحث وان باشد، منطقن چه اهمیتی برای تو میتواند داشته باشد؟ چرا باید جزییات حمام آدمی برای دیگری مهم باشد؟ یا شاید بهتر است بگویم چه درجه از وقاحت برای توضیح چنین جزییاتی لازم است؟ این سوالی است که توی وبلاگ نوشتن هم برایم پیش میآید. یعنی منطقن چرا آدم دیگری باید وقتش را بگذارد و جزییات زندگی من که کاملن نامنظم و کاملن غیرحرفهای توی وبلاگ عرضهشان میکنم را بخواند؟ چرا من مال آنها را میخوانم؟ قبلن فکر میکردم برای فضولی است. ولی الآن تقریبن فکر میکنم برای تنهاییست. یعنی آدمها خیلی داغونتر از چیزی هستند که به نظر میآیند و زندگیهایشان خیلی خالیتر از چیزی است که به نظر میآید. این را تقریبن مطمئنم، تقریبن خوب میفهمم، تنها چیزی که خوب نمیفهمم اصرار آدمها به این است که این را پنهان کنند و تصویر زندگی شلوغ و پُربار بدهند. شاید بیراه بگویم، اما آن پنج دقیقه صحبت نامربوطمان تنها لطفش همین بود که انگار وسطهای آن سوالها و جوابهای نامربوط و بیجا انگار داشت(ی)م دقیقن به همین میخندید(ی)م که چقدر زندگیها خالی هستند.
لابد فراموش نکردهای که من مهندسم. الآن خیلی کلاسیک و کوتاه خودم را برایت فهرست میکنم:
- یک متر و هفتاد (و دو)
- فرفری، قهوهای
- ظاهرن لاغر + قوز، ولی باطنن شکم دارم. کاملن نامربوط به شکل کلی بدنم است ولی شکم دارم و راستش را بخواهی دیگر بهش عادت کردهام، حتی کمی دوستش دارم.
- کلن اسپرت (نه، حتی اسپرت هم نیستم، نمیدانم)، ولی گاهی کت میپوشم و گاهی فکر میکنم کت بهم میآید.
- مهندس
- بعد از کار واقعن هیچ کار دیگری انجام نمیدهم. آشپزی دوست دارم ولی کاملن غیر حرفهای، صرفن برای سیر شدن و صرفن کاری است برای انجام دادن. خرید به قصد تهیهی غذا را هم دوست دارم.
- شنا، پیادهروی
-کلن چه چیزی دوست دارم؟ چیپس، بادامزمینی، لباسهای پشمدار، جورابهای پشمی، کیف چرمم، ساعت سیکو ام، آبجو، چیپس، سالاد، لبو، باقالی، ماش، کلن غذا، پدرم.
الآن پنج روز است که اودسا هستم؛ یک شهر کوچکی توی اوکراین که تا هفتهی پیش از وجودش روی کرهی زمین آگاه نبودم. میدانم برایت مهم نیست که چرا اینجا هستم. ولی کار بخش دوستنداشتنی من است: من کارمند هستم. مثلن همین الآن را تعریف کنم: یک کشتی در ۳۰ کیلومتری اودسا است و بارش سنگآهن غلیط شده است؛ چیزی شبیه یک خاک نرم و سیاه. صد و بیست هزار تن بار زده است و الآن صاحب کشتی با صاحب بار دعوایش شده. خاک آهنها مرطوب هستند و وقتی دریا طوفان بشود و تکان بخورند ممکن است از حالت خاک به گِل روان تبدیل بشوند. فکر کن کشتی وسط طوفان بارش خاک بوده و یواش یواش که کمی کشتی توی موجها غلت میخورد تَل خاک توی انبارش به استخر گل تبدیل میشود؛ خب ممکن است کل کشتی غرق بشود. الآن یک دعوای حقوقی خیلی جدی بینشان در گرفته و ما آمدهایم اینجا از انبار کشتی نمونهی سنگآهن بگیریم و بفرستیم آزمایشگاه. یعنی واقعن نقش ما همین است که رفتهایم وسط دریا و زُل زدهایم که کارگرها بیل زدهاند و نمونه برداشتهاند و ما امضا زدهایم که واقعن این کار انجام شده. تقریبن لوسترین کاری است که توی زندگیم انجام دادهام. امروز فکر میکردم آیا واقعن باید زندگیم را اینطوری سپری کنم؟
تو چه میگویی؟ امیدوارم بهم نگویی که کارم را عوض کنم. تقریبن مطمئنم که مشکل جنس کار نیست، مشکلم اینهمه کار کردن است. یعنی من واقعن فکر کنم آدم فنیای هستم؛ مثلن بچگی کلی لگو بازی میکردم و یادم است یک نوع لگوی فانتزی داشتم که پدرم برایم از خارج میآورد و اسمش «تکنیک» بود و چرخدنده و پیچ و مهره و پمپ و شلنگ و اینها داشت. من جدای از اینکه از روی دستورالعمل جرثقیل و کامیون و اینها میساختم، حتی یادم است بداهه هم میزدم و یک سری یک ماشینی ساختم که دنده داشت. یعنی رسمن یک گیربکس دو-دنده داشت و خب مثلن تو فکر کن سیزده سالم بود. اصلن نمیخواهم بگویم ان خاصی بودم توی سیزده سالگی ولی خب کل ماجرا را خیلی دوست داشتم؛ بحثم علاقه است. الآن هم مهندس لوله هستم و خب مشکلی چندانی با مهندس لوله بودن ندارم، شاید بتوانم بگویم تنها مشکلش این است که آدم باید هی از آدمها معذرت بخواهد که چرا مهندس لوله است و عباس کیارستمی نیست. اما جدای از این باور کن این هفتهی کاری چهلساعته مرا از داخل خشکانده، بیشتر روزها خستهام و هر روز صبح بدون استثنا تمایلی به بیدار شدن ندارم. بدیش هم این است که مفهوم «کار» را یک جوری مقدس کردهاند که اصلن از تعریف اصلیاش کیلومترها دور شده: قرار بوده کار کنیم که شبها شام داشته باشیم و سقف و دیوار داشته باشیم تا گرگها پارهمان نکنند؛ اما الآن اینطوری شده که باید «عاشق» کارت باشی و اگر نیستی یعنی هنوز خودت را «پیدا» نکردهای، باید اینقدر بگردی تا خودت را «پیدا» کنی. بعد به نظرم همین عشاق گولخورده هستند که این سیستم را سرپا نگه داشتهاند. البته تو هنرمندی و یک جورهایی استثنای بحث من هستی، تو میتوانی عاشق کارت باشی، اما ما، ما آدمهای عادی، ما مهندسها و کارمندها و سوپورها و گارسنها چطور میتوانیم عاشق کارمان باشیم؟ عاشق کجای کارمان باشیم و اصلن از کی این بحث مزخرف عاشق بودن پیش آمد؟ بعد میدانی نکتهی غمانگیزش کجاست؟ این است که خود من یادم است مثلن هفت سال پیش سر نهار، با مادرم داد و بیداد میکردم که «نه، همون سوپوره توی سوئد با خودش و با نقش خودش توی جامعه حال میکنه و ارضا میشه… هیچوقت خودشو منفک از جامعه بررسی نمیکنه، جامعهشو میبینه و خودشم یه چرخدندهی مفید از جامعهس…» غمانگیز نیست که من این مزخرفات را با حرارت میگفتم؟ چرا هست. البته نه اینکه مادرم آن موقع آنارشیست بود و ضد جامعهی بزرگ و از این حرفها، نه نبود و الآن هم نیست؛ بحث کهنهی ما سر اسلامش بود که داشت میکرد توی حلق من و من هم «غرب» را مثل نیزه گرفته بودم سمتش و تاب میدادم. حالا چرا میگفتم سوپور توی سوئد؟ لابد چون فکر میکردم سوئد یک موازنهی قشنگ از رفاه و پول و سوسیالیسم و جامعهی مدنی و فرهنگ و همهی چیزهای خوب دیگر است. الآن چطور؟ الآن فکر میکنم هیچ کسی دوست ندارد سوپور باشد، چه توی ایران چه توی سوئد؛ واقعیت هم این است که من از هر گارسنی میترسم، اختلاف طبقاتی هیچوقت برایم هضم نشده.
این نامه اصلن آن طوری که دوست داشتم نشد، هیچ وقت آن طوری نمیشود. اما الآن که اینها را نوشتهام گزینهای جز فرستادنشان ندارم و تقریبن میدانم جزو بیشمار اشتباهات استراتژیک دیگرم است. ولی خب اینهمه از بدی سی سالگی گفتم، خوبیش هم این است که بعد از سی خیلی چیزها ریز و نامهم میشوند. نه اینکه تو ریز بشوی مهرام، نه، اصلن و ابدن، اما مثلن بحث استراتژی… استراتژی و سیاستبازی قطعن برایم بیاهمیت شده. دیگر فکر نمیکنم که فلان حرف را بزنم که فلان جور بشود و فلان حرف را نزنم چون مخالف کتاب مقررات است. البته راستش از اول همین گه بودم، منتها جوانتر بودم که خودم را شماتت میکردم که «هی پسر، افسارتو جمع کن، حواستو جمع کن، متمرکز باش» و فلان و بیسار، الآن دیگر آن شماتتها را ندارم. میدانم که نمیکشم و آدمهایی که حتی یک کم با من فصل مشترک داشته باشند، آنها هم به احتمال زیاد «نمیکشند». (الآن جایش است یک گریزی بزنم به همان مکالمهی کذاییمان و اینکه چطور همان دیالوگ بیربط نماد آدمهایی بود که «نمیکشند» ولی خب ولش کن، انگولک زیادی هر چیزی کلن کار غلطی است.) البته گاهی ترسناک است که همین حالات و کیفیات آخرش به یک سری پارامتر و معیار و اَلک ترجمه میشوند (مثلن همین آدمهایی که نمیکشند) و آخرش آدم یکهویی میبیند همهاش با آدمهای یکجور و جور خودش و مدل خودش نشست و برخاست میکند، همانهایی که از الکاش رد شدهاند. (راستی، من تقریبن نشست و برخاستی ندارم. حلقههای اجتماعیام؟ راستش بهتر است بگویم حلقهای ندارم، مخصوصن بعد از آمدنم به انگلیس. تنهاییام نصفیاش از قصد و غرض است و نصف دیگرش از بیعرضگی و نصفهی سومش هم اینکه نمیدانم، کلن نمیشود.)
خسته شدهام از اینکه آدمهای دوست داشتنی جاهای دوری هستند. دوست دارم بگویم بهش عادت کردهام اما واقعن نکردهام. واقعن وقتی معاشرتهای خوبی دارم آدم بهتری هستم. بدتر اینکه تازگیها وقتی بد هستم رسمن خاموش میکنم، انگار رسمن زندگیم خاموش میشود و فقط میخورم و میخوابم و میروم سر کار و باز میخورم و میخوابم و خودم حواسم هست چقدر پوچ شدهام در این مواقع، خیلی هم بدم میآید از این حالت. دنبال کیفیت بالا برای زندگیم نیستم، اما خب اگر خیلی بدوی بهش نگاه کنیم زندگی را دوست دارم و دوست دارم که تقریبن هر روز زندگی را دوست داشته باشم و برایم غیرقابل قبول است که روزها همینطوری بگذرند و امروزش مثل دیروز باشد، مثل فردا باشد و مثل هر روز دیگری. یعنی واقعن به نظرم زندگی جالب و هیجانانگیز است یا حداقل بعضی روزها میتواند باشد، و دقیقن مسیر دارد، یعنی از یک جایی شروع میکنی و به یک جایی میرسی، مثل آشپزی، یک فرایند است، مثل مست شدن مثلن، ابتدا و انتها دارد. چه میدانم، مثلن مثل روز و شب نیست که از فرط تکرار دیگر مسیر و فرایند نیست. بعد به خاطر همین خوشبینی و امیدواریم به زندگی، از آن روزهایی که بد هستم خیلی بدم میآید، و خب آدمهای دوستداشتنی واقعن کیفیت زندگیم را عوض میکنند. فکر کنم این اولین باری است که این اعتراف را کردهام. همیشه -و مخصوصن بعد از جداییام- خیلی روی فردیتم بالانس زدهام و ترجمهاش کردهام به زندگی تنهایی، ولی خب الآن میگویم بیفایده بوده، یا حداقل روش سختی است برای زندگی و روش راحتترش معاشرتهای خوب است. برای همین است که میگویم کاش اینقدر همه چیز دور نبود. آخر آخرش نامه و ایمیل و وبلاگ و همین چیزهایی که آن اول در وصفشان اینهمه قند و شکر پاشیدم، همهشان یک جور استیصالی هم دارند، یک جور استیصالی که آخرهای نامه معلوم میشوند، آخرهای نامه که خسته شدهای و چیزی نمانده و دوست داشتی طرف بود و چه میدانم، مثلن شاید سیگار میکشیدید (راستی، چهار ماه است که سیگار نکشیدهام و به جایش آدامس نیکوتین میجوم) و یک آهنگ گوش میدادید، یا مثلن میرفتنید با ماشین یک چرخی میزدید و آبطالبی میخوردید، چه میدانم، هر چیزی، اما خب نمیشود. مطمئنم به وادی یاوه رسیدهام. نیمهمست هستم، خوابم میآید و فردا پنج صبح باید بروم فرودگاه و برگردم سر خانه و زندگیم. از هواپیما متنفرم، از سفر متنفرم و از خیلی چیزهای دیگر. کاش حداقل زمستان نبود یا حداقل اینقدر سرد نبود یا مثلن من لباسهای گرمتری داشتم یا مثلن اوکراینی بودم و اینقدر سردم نمیشد.