Yahya Milani
Shared posts
شخصیت ننویی
از نو / ادامهی ماجرا
فعلاً همینهارو مینویسم میذارم اینجا خاک بخورن ببینم با خوردن خاک رنگش چه تغییری خواهد کرد. بعید میدونم متنم کیفیت پلاستیکجات چینی رو داشته باشه، ولی از ملغمهی بهم ریختهای از چرت و حقیقت هم بیش نیست. این رو هم زمان مشخص خواهد کرد، نه من. میدونم وقتشه بنویسم. چندین و چند وقته که وقتشه بنویسم. شاید دنبال دلیل مناسبی برای شروع میگشتم و نبود.
پ.ن. اسم وبلاگ موقتیست. فعلاً با یحیی ایدهی بهتری به ذهنمون نیومد.
http://dead-indian.blogspot.com/2013/07/blog-post_1915.html
بیات
Yahya Milaniمهندس لوله :)
سه روز توی غار بودیم. شب سوم غذاها تموم شدند، یعنی دیگه هیچی توی یخچال و کابینتها نمونده بود به غیر از چند تا سیبزمینی جوونه زده و دو قاشق از خامهی صبح. الف میگفت اینها سرطانی میشن. چرا سرطانی؟ سیبزمینی مواد غذاییش رو جمع میکنه و زور میزنه و زرت یه جوونه ازش میزنه بیرون، میخواد نسل بعدی سیبزمینیهای پشندی رو تولید کنه، سرطان کجای این فرایند میآد؟ مگه ما آدمها بچهدار میشیم حین بچهدار شدن سرطان هم میگیریم؟ اما خب جاوید میگه همه چیز اینقدر ساده نیست، همه چیز با مثال تشریح نمیشه، با این حال من همون سیبزمینیها رو خوب وارسی کردم، حتی عینک هم زدم و رفتم لامپ لوستر وسط اتاق رو هم سفت کردم تا نور زیاد بشه، درسته، اولش یک کم سخت بود، داشتیم کور میشدیم از شدت نور اما لازم بود، بعد دست کشیدم روی پوست خاکی سیبزمینیها، دونه دونه، و منتظر بودم برجستگی جوونهها رو لمس کنم. انگشتام رو بو کردم، بوی خاک میدادن، بوی الف رو هم میدادن. اما اینطوری که نمیشه، آدم سُر میخورده به یه وادیهای دیگه در صورتی که ما فقط گشنهمون بود، ما فقط میخواستیم غذا بخوریم، چون سر ظهر صبحونه خورده بودیم و آره، مفصل بود، تخممرغ پخته و خامه و پنیر و سنگک اما خب الآن دیگه شب بود، هفت یا شاید هم هشت، نمیدونم چند، ولی خب گشنهمون بود، یعنی من که گشنهم بود، اون که هیچوقت گشنهش نیست، بعدش که غذا باشه میخورهها اما قبلش که میپرسی یه صدای ممتنع از خودش در میآره. دیدم کلاً چهار تا سیبزمینی، دو تا بابا و دو تا بچهسیبزمینی داریم. یه دونه از اون گندهها رسماً جوونه زده بود، یعنی از جوونه گذشته بود، دیگه شاخ و برگ بود، اگه قرار به سرطان بود این یکی دیگه محرز خود سرطان بود. چشمام رو بستم و انداختمش توی سطل. دور انداختن سخته. مادرم وقتی غذا دور میریخت بعدش زار میزد. من حالا یک کم بهترم ولی من هم همونم، چارهای نیست، آدم همونه دیگه، ننهشه، باباشه، فرار نمیشه کرد، من خودم یه مدت فرار کردم، خیلی دور شدم، از ۲۵ تا دریا و سه تا اقیانوس و پنج تا رشته کوه گذشتم و بعد یه روز صبح خودم رو توی آینه نگاه کردم، بابام با سبیلهاش بهم گفت سلام، یعنی میخوام بگم فایده نداره، من بابامم، من مادرمم. سه تا سیبزمینی دیگه رو دور نریختم. اونها رو پوره کردم. پوست گرفتم و فرض کردم جوونه ندارن، ریختم توی دیگچه مسی الف با یه کم نمک، نیم ساعت بعد پخته بودن، جوری که چنگال میزدی کل شالودهی سیبزمینی فرو میریخت. منم کارهام دستیه، ینی یه بار دست زدم به میکسر برقی و چهار تا انگشتهام رو از دست دادم، بعد از اون دیگه همه چی دستی. با همون پشت چنگال سیبزمینیها رو لهشون کردم، ته خامهی صبح و یه کم شیر و کره و نمک و فلفل زدم و شد پوره. دوباره در دیگچه رو گذاشتم که یخ نکنه و به الف گفتم تو نیا، من میرم سر کوچه گوشت میخرم. میگه من پوسیدم، باید بیام بیرون، نیام بیرون دیگه بیرون یادم میره، نور و هوا یادم میره. میگم خب بیا. میگه ولی لفتش میدما، من که میدونم، فرقی نداره برام، تا حاضر بشه سر خودم رو گرم میکنم، میرم سر دیگچه مسی و با پشت چنگال سیبزمینیهای گولّه شده رو له میکنم، ولی فایده نداره، هیچوقت مثل مال بیرون اونطور یه دست و همگن نمیشه. البته نشه، به جهنم، لابد مال بیرون با پودره، آبجوش میریزن روی پودر و میفروشن به ماها، ما هم میگیم بهبه چقدر مواد شیمیایی خوشمزهای بود، یامی، E330، یامی، مواد نگهدارنده، یامی، اماسجی، یامی، E472. ولی خب ته تهش ما که متخصص نیستیم، یا حداقل متخصص صنایع غذایی نیستیم، من به شخصه متخصص لوله هستم و توی رشتهم نه خوبم و نه بد، متوسطم. لوله هم دخلی به هیچی نداره و همینه که من راجع به هیچی نظری ندارم. به نظرم خامهی این بحث رو جاوید گفت، میگفت مهندس لوله هیچی نیست، هیچ کاری نمیکنه و هیچ نظری نداره. اما بعضی از متخصصهای صنایع غذایی میگن باباجون این بحث مواد شیمیایی و غذای صنعتی و اینها اصلاً مهم نیست. من که درست نمیدونم، ولی بهر حال با همون سیبزمینیهای جوونه زده پوره درست کردم. وقتی رفتیم بیرون بدترین موقع روز بود، یعنی همون زمانی که هوا نه تاریکه و نه روشن و آدم تکلیفش رو نمیدونه. جاوید اینجور وقتها از خونه بیرون نمیره، میگه کلافه میشم. سر بالایی رو سیخکی رفتیم بالا، چنارها هم بلند، مثل همیشه، من شروع کردم چنارهایی که به خاطر ساخت و ساز قطع کردن رو بشمرم، بعد دیدم فایده نداره، چه فرقی میکنه، حالا که بریدنشون، بقیهشون رو هم یه روزی میبُرن و قیمت زمین هم کماکان طبق روند ۵۰۰ سال گذشته مثل موشک میره بالا، میره بالا و منم که خیلی وقته قیمتها رو نمیفهمم، میلیونه، میلیارده، چندتا صفر داره؟ تازه خیر سرم مهندسم، کارم نامبره. اما خب میدونم این دور و برا همه چی گرونه، میدونم دم مامور شهرداری رو ببینی و چهار تا درخت ببُری و بَر زمینت رو دو وجب اضافه کنی، دو وجب کش بیای توی پیادهرو، خودش یهو میشه چندین میلیون، یا شایدم چندین میلیارد. اما خب همین چیزها من رو مگسی میکنه، همین که دیگه پیادهرو نمونده و نمیشه دو قدم راه رفت، چون دیوار ساختمونها چسبیدن به درختها، یا بدتر، درختها نیستن و به جاش دیوار ساختمون تا لب جوب اومده. ولی خب فرقی نداره، سر جمع ده دقیقه بیرونم و حالا پیادهرو بخوره تو سرم، از توی کوچه لای بنزها و شاسیبلندهای زشت کُرهای راه میرم، بعد دوباره بر میگردیم توی غار و اونجا همه چی، همه چی یادم میره. رسیدیم دم ردیف مغازهها و از هم جدا شدیم، اون رفت یه چیزی بخره و من یه چیز دیگه. من که سر به هوا، فکر کنم داشتم تلاش میکردم نوک چنارها رو نگاه کنم، بعد دو تا افغانی، یا شایدم کارگر، خلاصه بدبخت-بیچاره از توی سوپر پروتئینی اومدن بیرون، یه مرغ یخزده توی کیسه دست یکیشون بود، داشتن حرف میزدن و فکر کنم خوشحال بودن، لابد چون روز کاریشون تموم شده بود، بعد درست مقابل هم که بودیم مرغ از دستش افتاد و من هم داشتم راه میرفتم، تا به خودم بیام دیدم مرغ افتاده جلوی پام و نیم متر شوتش کردم، از همین جا میگم مرغش یخزده بود چون پنجه پام خورد به یه چیز سفت. بعد که شرایط رو ضبط کردم خب ناراحت شدم، خم شدم ببینم مرغه چی شده. چیزیش نشده بود، این یخیها مثل سنگ هستن، مرغ رو برداشتم دادم بهشون و داشتم معذرتخواهی میکردم، آقا شرمنده ببخشید و از همین حرفها، اما میدونی چی شد؟ باورم نمیشه، دیدم اون دو تا دارن ازم معذرتخواهی میکنن، یعنی رسماً داشتن عذر میخواستن که چرا مرغشون خورده به پای من. رفتم توی پروتئینی و سعی کردم فراموش کنم، یک کم به گوشتها نگاه کردم و سعی کردم مثل یه کاربلد به نظر بیام، با یک کم مکث گفتم دو برش متوسط استیکی بیات. وقتی داشت میبرید دوباره پرسیدم قربان گوشتش بیاته؟ و روی ت آخرش بیشتر مکث کردم و توی چشمهای قصابه نگاه کردم، میخواستم بفهمه که من گوشت رو میفهمم، یا حتی یه پله بالاتر، میخواستم بفهمه که هفته قبل ۲۰۰ صفحه نجف در مورد گوشت خوندم و میدونم که گوشت استیک باید بیات باشه، اما انگار نه انگار، من هم یکی مثل همه بودم براش و اون فقط کارش رو میکرد، یعنی اول دو تا فوت به دو تا ساعدهای پشمالوش کرد و بعد شروع کرد به بریدن گوشت، به نظرم اونطور مسلط به چاقوش، مسلط به ابزارش کار میکرد بار جنسی هم داشت، اما جدای از اون میخواستم بپرسم آقا حکمت این فوت کردن چی بود؟ اما دیگه کسی جواب نمیده توی این دوره زمونه. اومدم بیرون رفتم دکون بغلی، سنگکی، زود کارم رو راه انداخت. هادی صداقت میگه زمان شاه بابا سنگک میدادن به درازی آدم، اما الآن چی؟ الآن هزار تومن هم میدی ولی ته تهش سنگک تا زیر زانوی آدم میرسه، خب همه چی عوض شده، سنگکها هم کوتوله شدن و من چیکار میکنم؟ هیچی. سنگکها قد کف دست هم بشن بازم من هیچی، من بیعملی، من مهندسی لوله و شوت کردن مرغهای ضعفا. برگشتنه سرازیری بود. به الف گفتم الآن نکش بذار بریم روی نیمکتهای دم خونه. سرازیری همیشه خوش میگذره. براش ماجرای مرغ رو تعریف میکردم، بهش میگفتم شاید وقتی میآن اینجا، توی این محله، لای این درختهای دراز و قصرهای زشتی که «آرشیتکت: فرزاد دلیری» طراحی کرده، اینقدر براشون جای غریبیه که آمادگی روحیش رو دارن که مرغشون شوت بشه، ینی به نوعی اگه من هم مرغش رو شوت نمیکردم شاید خودش میرفت از یه ارباب دیگه تقاضا میکرد که بیاد مرغش رو براش شوت کنه. وسط تعریفم از یه کوچهای رد میشدیم، پیاده رو به عرض یک متر. یه پسره تکیه داده بود به دیوار یه قصر. قصر که نه، صاحابش دوست داره فکر کنه قصره، نمای خونه سنگهای آنچنانی، ستون و دفتر و دستک، از همینها که بدسلیقگی روی دونه دونه سنگهای نمای ساختمون حک شده، دو سه تا سانتافهی کُپل هم توی پارکینگ. پسره از این سیاها، نمیدونم مال جنوبن یا اینقدر توی زبالهها شیرجه میزنن این رنگی میشن. یه گونی بافت نایلونی هم دارن، چه میدونم توش چیه، ولی تکیه داده بود به دیوار و داشت یه تیکه نون سق میزد. ما هم مثلاً ۲۰ متر مونده بهش برسیم، اصلاً کاری بهش نداشتیم، اما میدونی چی شد؟ ما رو که دید پاشو جمع کرد، بعد هم کیسهشو کشید سمت خودش و چسبید به دیوار. ولش میکردی لابد تعظیم هم میکرد. ما با سنگک کوتولهمون از کنارش رد شدیم. چیکار کنه آدم؟ به قول جاوید دیگه بحث اختلاف طبقاتی نیست، بحث ارباب رعیتیه. برگشتیم خونه پوره هنوز نیمگرم بود، دیگچه رو گذاشتم روی شعله کم. استیکها رو هم آبدار سرخ کردم. غذا رو که میکشیدم فکر کردم که خودم، خودم چقدر بیات شدم. خونه دم کرده بود اما خب آدم غذا رو که شروع میکنه همه چی یادش میره، خوبیش همینه.
http://sirhermes.blogspot.com/2014/04/essay.html
سرهرمس خیال میکند همین اسِی، همین توضیح چند جملهی آخر در مورد ویژگیهای یک اسِی، بهترین و نزدیکترین توضیحیست که میتواند برای «وبلاگ» به کار برود. برای «پست»های یک وبلاگ. بعد، ناخودآگاه همین میشود متر و معیارش، برای انتخاب و خواندن. برای ارزیابی و داوری شخصی. برای غربالکردن. تعیین سره از ناسره. با این حساب، ما همگی وبلاگصاحابایم، وبلاگچیایم، اما همه اسِینویس نیستیم. بیراه نیست که وقتی میگردم بین وبلاگهایی که دوست دارمشان، هنوز، اسِی میبینم، «سعی» میبینم، نگاه و تحلیل و فرورفتن میبینم، قدرت قلم و کنهبینی و آنچهنادیدنیستآنبینی میبینم.