Shared posts

15 Jul 07:24

شخصیت ننویی

by مهدی نسرین
بعضی اوقات از طرف شرکت ترجمه مأمور می شوم که به عنوان شاهد در جلسات ارزیابی شرکت کنم. نمی دانم چرا برخی چیزها مثل یکتایی خداوند، شهروندی کانادا و ارزیابی روانشناسانه مصدومین تصادفات رانندگی به شهادت احتیاج دارند.  انگلیسی مصدومین در این گونه جلسات ردخور ندارد و به مترجم هم نیازی نیست. فقط باید فرد سومی در جلسه بنشیند و بشنود و امضا کند تا محتویات جلسه رسمیت پیدا کند. به ندرت پیش می آید که به سوال و جواب های رد وبدل شده در این جلسات گوش کنم. معمولن صحبت ها تکراری است و من از این فرصت بی نظیر نود دقیقه ای که خداوند یکتا برای رویابافی روزانه در اختیارم می گذارد حظ نظر می برم و امیدوارم که تأثیر سوئی هم بر پیشینه ام نداشته باشد. بیشتر اوقات در میانه های جلسه از این که این شغل را انتخاب کرده ام شرمنده می شوم و از این رو جلسه که تمام می شود چک بیست و پنج دلاری ام را می گیرم و بالفور می روم جایی مانند سیاره نشین شازده کوچولو شرمندگی ام را فراموش کنم. آن چه اما من را به دنبال کردن صحبت های افسانه با دکترش راغب کرد پیراهن تیم ملی برزیل بود. در دو بازی به اندازه انگشتان دو دست گل خورده باشی، جام طلا را بدهی به بزرگترین تهدیدت و کفش طلا را بدهی به بزرگترین کابوست و بیایی جلوی مرد غریبه اسرار مگویت را بریزی بیرون، آن هم یک روز بعد از پایان همه چیزها، تنت هم یک پیراهن زرد طلایی باشد با شش ستاره. نفهمیدم انتظار بردن جام ششم را داشته یا این که قبل از آن که به سیاره هفتم پا بگذارد از هر اخترک ستاره ای بر پیرهنش حک کرده بود. لاجرم، شادابی چهره اش هم اصلن ربطی به طرفداران این روزهای برزیل نداشت.

برای آن که همه چیز از این که بود عجیب تر هم بشود در میانه راه دکتر از افسانه پرسید که کار کتابش به کجا رسیده و افسانه گفت که تمام شده است. من البته مانند هر شاهد وظیفه دانی سکوت پیشه کردم. جلسه که تمام شد با هم از اتاق دکتر خارج شدیم و من دیگر سکوت را جایز ندانستم و پرسیدم اسم کتابش چیست.

"شخصیت همه چیزها"

نمی دانم بالا رفتن ابرویم بود یا افتادن لبخند به گوشه لبم که چهره افسانه را ناگهان در هم برد و آن را مبدل کرد به چهره یک طرفدار دو آتیشه بزریل در نیمه اول نیمه نهایی جام جهانی. فکر کردم بد نیست کمی خودم را توضیح بدهم و بگویم قصد سوئی نداشتم. گفتم که پیش ازآن که شغل شاهد زنده را به عنوان کار نیمه وقت بپذیرم فلسفه خواندم والبته برایم عجیب است که بشود شخصیت همه چیزها را در یک کتاب نوشت – البته به جز کتب مقدس -  که امیدوارم کتاب ایشان از آن رده نباشد. عاقل تر از آن به نظر می رسیدند که مدعی داشتن کتاب مقدس باشند.  

چند دقیقه ای برایم از کتابش گفت. آن جور که  دستگیرم شد ادعای گزافی نداشته بلکه صرفن خواسته عنوانی طنزآلود برای کتابش انتخاب کند. کتاب شبیه یک دایرت المعارف بود و شخصیت آدم ها را بر مبنای اشیا جهان توضیح می داد. خواستم مثال بزند.

"مثلن این آقای دکتر شخصیت ماشین چمن زنی دارد. سطح را خوب و یک دست کوتاه می کند جوری که از جلسه بیرون می آیی فکر می کنی به به چه قشنگ. ولی به ریشه نمی زند و چندی که بگذرد همان آش است و همان کاسه. در ضمن شخصیت های ماشین چمن زنی یک خاصیت مشخص دارند: نباید سیمشان برود زیر ماشین."

اصلن تعبیر بدی نبود. پرسیدم نظرش در مورد من چیست.

" دیدی بعضی از مغازه ها هستند مختص وسایل آشپزخانه؟ بعد یک هو یک روز  یک سری چیزهای بی ربط به آشپزخانه هم می فروشند؟ معمولن هم قیمتشان خیلی خوب است. مثل قفسه کتاب. آدم برای خرید دیگ و ماهیتابه و هونگ میرود آن جا ولی با یک قفسه بر می گردد خانه که اصلن لازمش نداشته. بعد نمی داند باهاش چه کار کند. به این راحتی هم نمی شود از دستش خلاص شد. شما از ان قفسه های کتاب هستی در مغازه لوازم  آشپزخانه فروشی."

این هم بد نبود. شخصیت همه چیزها. رفتم در فکر شخصیت دوستان و دشمنان. خداحافظی کردیم. سوار ماشین که شد شیشه را پایین کشید.

"فرهاد کنجکاو نپرسیدی چرا شیش ستاره؟"

گفتم داشتم به شخصیت دور و بری هام فکر می کرد.

"اگر نپرسی فکر می کنم نظر سوئی داشتی اون جور زل زده بودی به اون جای پیرهنم!"

گفتم خب باز جدای شکر خدای واحد باقی است که می شود رفع سوء پیشینه کرد. واقعن چرا شش ستاره؟

"نمی دونم. من خیلی هم اهل فوتبال نیستم. هدیه است. از طرف یک شخصیت ننویی."

طلب توضیح کردم.

"شخصیت ننویی دیگه. ننو همیشه نشان راحتی و آرامشه. بخصوص توی تبلیغ  ها. یکی تو ننو وله که انگار خیلی هم داره بهش خوش می گذره. البته تا وقتی وارد یک ننو نشدی این جوریه. همین که وارد می شی می فهمی که چه جای ناراحتیه! کلن هم نمیشه تعادلتو حفظ کنی. بعضی ها این جوری اند."



11 Jul 11:03

از نو / ادامه‌ی ماجرا

by Moe
روانشناسی که ندارم و با هم صحبت نمیکنیم، بهم گفته بود داشتن یه دفترچه یادداشت برای نوشتن چیزهایی که تو ذهنت میگذره  میتونه مفید و مفرح ذاتت باشه. چند دقیقه بعد، از خواب بیدار شدم و متوجه شدم همچین خوابی هیچوقت ندیده‌لم، ولی شروع خوبی برای شروع پست یه وبلاگ جدید میتونه باشه؛ کما اینکه تعداد زیادی از دوستان و مدعیانم گفته بودن که باید نوشتن رو از سر بگیرم (الان که فکر میکنم مدعیان در کار نبوده اند.) حال پست وبلاگی جرقه‌ی نهایی رو زد. کماکان احساس میکنم باروتی در کار نبوده ولی این رو زمان مشخص میکنه، نه من.
هنوز نمیدونم از چی میخوام بنویسم. شاید شروع کنم از اتفاقات روزمره وراجی کنم، شاید هم نتیجه‌ی افکار چند ماهه رو یادداشت کنم، وسواس‌طور بازبینی کنم و بعد چندین روز نگارش و بازنگارش و پس‌نگارش، پست رو به کلی حذف کرده به موسیقی تعصب‌آوری گوش بدم. اینکه متن و محتوا رو چقدر خصوصی یا عمومی نگه دارم هم نمیدونم. ولی مسلماً رویکردم با چیزی که مدتهاست در عموم به نمایش میذارم به کلی فرق خواهد کرد. روانشناسم ابداً تأکید اساسی نداشت که بیماری چند شخصیتی دارم. دوست هم نداشت شمار شخصیت ها عدد رندی باشه.
محتوا به کنار، به صورت قضیه هم بازگردم، نمیدونم به چه زبانی و به چه شیوه ای بنویسم. آنچه که مسلم هست، این هم به کرات تغییر خواهد یافت. بلکه بعضاً گذری به گویش‌های دگر، همچون آنچه هم اکنون مشغول تحریرش هستم، و بعضاً هم اشاراتی به ابیاتی از شعرای عهد کهن زده خواهد شد. (الان دارم فکر میکنم کاربرد «عهد» در این معنا درسته یا خیر. حوصله‌ی دهخدا گشتن ندارم.) اینقدر هم مصنوع نه، اما در هر حال، هنوز نمیدونم به چه فرمی خواهم نوشت. یحتمل بعضاً به انگلیسی بنویسم، ولی تو فکر اینم که وبلاگ جداگانه ای به نوشته های انگلیسیم اختصاص بدم. بعید میدونم مخاطبی داشته باشم که بتونه هر دو گروه پست رو اونطور که دلخواهم هست، بخونه. چرا زهره هست و میتونه، ولی اینکه فقط بخاطر اون این دو گروه رو سوا نکنم خالی از لطفه. چند سال پیش از شوخی‌های رایج بین دوستام این بود که من زبان ۶امم فارسی‌ه. بالاخره دوزبانه بودن مزیت‌ها و مصیبت‌های خودش رو داره. روانشناسم نمیگفت از مصیبت‌هاش میتونه این باشه که با هیچ دو گروه نتونی اونطور که میخوای مرتبط باشی، منظورت رو نتونی اونطور که بتونن بفهمن بهشون برسونی؛ احتمالاً منظور دوستات از این عبارت همین بوده. ولی همین رو هم ویتگنشتاین درباره‌اش نوشته بود، که درباره‌ی خیلی چیزها نتوان صحبت نمود. کما از ویتگنشتاین اثری باقیست و من هنوز هم تو زندگیم پیش هیچ روانشناسی نرفته‌ام. روانشناسم نمیگه این هم از نشانه‌های خودبزرگ‌بینی و خودپرستی (نارسیسیسم) ه. ولی بهش نگفته ام کماکان هم احتمالش هست حرف ویتگنشتاین رو اشتباه متوجه شده ام.
فعلاً همینهارو مینویسم میذارم اینجا خاک بخورن ببینم با خوردن خاک رنگش چه تغییری خواهد کرد. بعید میدونم متنم کیفیت پلاستیکجات چینی رو داشته باشه، ولی از ملغمه‌ی بهم ریخته‌ای از چرت و حقیقت هم بیش نیست. این رو هم زمان مشخص خواهد کرد، نه من. میدونم وقتشه بنویسم. چندین و چند وقته که وقتشه بنویسم. شاید دنبال دلیل مناسبی برای شروع میگشتم و نبود.
مدتی پیش، روانشناسم نمیگفت که شیزوفرنی داری، که با منی که وجود ندارم و دلیلی برای حضورم نیست صحبت میکنی. بهش گفتم «هنوز نه، ولی احتمالش هست نزدیک باشم. در هر صورت هم چه فایده؟ نهایتاً کی قراره جلوش رو بگیره؟ یکی از اشباهت در دنیای واقعی؟
 حداقل چیزی که هست اینه که هنوز به خوابهام سرایت نکرده ای. و اینطور که به نظر میاد، هنوز میتونم بنویسم.»ا

پ.ن. اسم وبلاگ موقتیست. فعلاً با یحیی ایده‌ی بهتری به ذهنمون نیومد.
06 Jun 04:12

http://dead-indian.blogspot.com/2013/07/blog-post_1915.html

by محـمد
شیرین تاج خواهر آقا جمشید صابخونه است. آلزایمر داره. جمشید منو برد در اتاقش که بش معرفی کنه و بگه وقتی نیست هواشو داشته باشم. از در اومد بیرون گفت «مادرم مُرد. دو بار رفت بیمارستان بعد مُرد» گفتم خدا بیامرزش. گفت «خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه» جمشید آروم گفت «مال خیلی وقت پیشه». به دیوار اتاقش نقشه تهران زده بود. بهش گفت «این ممد آقاست همسایه جدیدمون» سرشو تکون داد گفت «می‌دونم می‌دونم». انگار آینده هم جزئی از گذشته‌اش بود.
06 Jun 03:29

بیات

by KHERS
Yahya Milani

مهندس لوله :)

سه روز توی غار بودیم. شب سوم غذاها تموم شدند، یعنی دیگه هیچی توی یخچال و کابینت‌ها نمونده بود به غیر از چند تا سیب‌زمینی جوونه زده و دو قاشق از خامه‌ی صبح. الف می‌گفت اینها سرطانی می‌شن. چرا سرطانی؟ سیب‌زمینی مواد غذاییش رو جمع می‌کنه و زور می‌زنه و زرت یه جوونه ازش می‌زنه بیرون، می‌خواد نسل بعدی سیب‌زمینی‌های پشندی رو تولید کنه، سرطان کجای این فرایند می‌آد؟ مگه ما آدم‌ها بچه‌دار می‌شیم حین بچه‌دار شدن سرطان هم می‌گیریم؟ اما خب جاوید می‌گه همه چیز این‌قدر ساده نیست، همه چیز با مثال تشریح نمی‌شه، با این حال من همون سیب‌زمینی‌ها رو خوب وارسی کردم، حتی عینک هم زدم و رفتم لامپ لوستر وسط اتاق رو هم سفت کردم تا نور زیاد بشه، درسته، اولش یک کم سخت بود، داشتیم کور می‌شدیم از شدت نور اما لازم بود، بعد دست کشیدم روی پوست خاکی سیب‌زمینی‌ها، دونه دونه، و منتظر بودم برجستگی جوونه‌ها رو لمس کنم. انگشتام رو بو کردم، بوی خاک می‌دادن، بوی الف رو هم می‌دادن. اما این‌طوری که نمی‌شه، آدم سُر می‌خورده به یه وادی‌های دیگه در صورتی که ما فقط گشنه‌مون بود، ما فقط می‌خواستیم غذا بخوریم، چون سر ظهر صبحونه خورده بودیم و آره، مفصل بود، تخم‌مرغ پخته و خامه و پنیر و سنگک اما خب الآن دیگه شب بود، هفت یا شاید هم هشت، نمی‌دونم چند، ولی خب گشنه‌مون بود، یعنی من که گشنه‌م بود، اون که هیچ‌وقت گشنه‌ش نیست، بعدش که غذا باشه می‌خوره‌ها اما قبلش که می‌پرسی یه صدای ممتنع از خودش در می‌آره. دیدم کلاً چهار تا سیب‌زمینی، دو تا بابا و دو تا بچه‌سیب‌زمینی داریم. یه دونه از اون گنده‌ها رسماً جوونه زده بود، یعنی از جوونه گذشته بود، دیگه شاخ و برگ بود، اگه قرار به سرطان بود این یکی دیگه محرز خود سرطان بود. چشمام رو بستم و انداختمش توی سطل. دور انداختن سخته. مادرم وقتی غذا دور می‌ریخت بعدش زار می‌زد. من حالا یک کم بهترم ولی من هم همونم، چاره‌ای نیست، آدم همونه دیگه، ننه‌شه، باباشه، فرار نمی‌شه کرد، من خودم یه مدت فرار کردم، خیلی دور شدم، از ۲۵ تا دریا و سه تا اقیانوس و پنج تا رشته کوه گذشتم و بعد یه روز صبح خودم رو توی آینه نگاه کردم، بابام با سبیل‌هاش بهم گفت سلام، یعنی می‌خوام بگم فایده نداره، من بابامم، من مادرمم. سه تا سیب‌زمینی دیگه رو دور نریختم. اونها رو پوره کردم. پوست گرفتم و فرض کردم جوونه ندارن، ریختم توی دیگچه مسی الف با یه کم نمک، نیم ساعت بعد پخته بودن، جوری که چنگال می‌زدی کل شالوده‌ی سیب‌زمینی فرو می‌ریخت. منم کارهام دستیه، ینی یه بار دست زدم به میکسر برقی و چهار تا انگشت‌هام رو از دست دادم، بعد از اون دیگه همه چی دستی. با همون پشت چنگال سیب‌زمینی‌ها رو له‌شون کردم، ته خامه‌ی صبح و یه کم شیر و کره و نمک و فلفل زدم و شد پوره. دوباره در دیگچه رو گذاشتم که یخ نکنه و به الف گفتم تو نیا، من می‌رم سر کوچه گوشت می‌خرم. می‌گه من پوسیدم، باید بیام بیرون، نیام بیرون دیگه بیرون یادم می‌ره، نور و هوا یادم می‌ره. می‌گم خب بیا. می‌گه ولی لفتش می‌دما، من که می‌دونم، فرقی نداره برام، تا حاضر بشه سر خودم رو گرم می‌کنم، می‌رم سر دیگچه مسی و با پشت چنگال سیب‌زمینی‌های گولّه شده رو له می‌کنم، ولی فایده نداره، هیچ‌وقت مثل مال بیرون اون‌طور یه دست و همگن نمی‌شه. البته نشه، به جهنم، لابد مال بیرون با پودره، آب‌جوش می‌ریزن روی پودر و می‌فروشن به ماها، ما هم می‌گیم به‌به چقدر مواد شیمیایی خوشمزه‌ای بود، یامی، E330، یامی، مواد نگه‌دارنده، یامی‌، ام‌اس‌جی، یامی، E472. ولی خب ته تهش ما که متخصص نیستیم، یا حداقل متخصص صنایع غذایی نیستیم، من به شخصه متخصص لوله هستم و توی رشته‌م نه خوبم و نه بد، متوسطم. لوله هم دخلی به هیچی نداره و همینه که من راجع به هیچی نظری ندارم. به نظرم خامه‌ی این بحث رو جاوید گفت، می‌گفت مهندس لوله هیچی نیست، هیچ کاری نمی‌کنه و هیچ نظری نداره. اما بعضی از متخصص‌های صنایع غذایی می‌گن باباجون این بحث مواد شیمیایی و غذای صنعتی و اینها اصلاً مهم نیست. من که درست نمی‌دونم، ولی بهر حال با همون سیب‌زمینی‌های جوونه زده پوره درست کردم. وقتی رفتیم بیرون بدترین موقع روز بود، یعنی همون زمانی که هوا نه تاریکه و نه روشن و آدم تکلیفش رو نمی‌دونه. جاوید این‌جور وقت‌ها از خونه بیرون نمی‌ره، می‌گه کلافه می‌شم. سر بالایی رو سیخکی رفتیم بالا، چنارها هم بلند، مثل همیشه، من شروع کردم چنارهایی که به خاطر ساخت و ساز قطع کردن رو بشمرم، بعد دیدم فایده نداره، چه فرقی می‌کنه، حالا که بریدن‌شون، بقیه‌شون رو هم یه روزی می‌بُرن و قیمت زمین هم کماکان طبق روند ۵۰۰ سال گذشته مثل موشک می‌ره بالا، می‌ره بالا و منم که خیلی وقته قیمت‌ها رو نمی‌فهمم، میلیونه، میلیارده، چندتا صفر داره؟ تازه خیر سرم مهندسم، کارم نامبره. اما خب می‌دونم این دور و برا همه چی گرونه، می‌دونم دم مامور شهرداری رو ببینی و چهار تا درخت ببُری و بَر زمینت رو دو وجب اضافه کنی، دو وجب کش بیای توی پیاده‌رو، خودش یهو می‌شه چندین میلیون، یا شایدم چندین میلیارد. اما خب همین چیزها من رو مگسی می‌کنه، همین که دیگه پیاده‌رو نمونده و نمی‌شه دو قدم راه رفت، چون دیوار ساختمون‌ها چسبیدن به درخت‌ها، یا بدتر، درخت‌ها نیستن و به جاش دیوار ساختمون تا لب جوب اومده. ولی خب فرقی نداره، سر جمع ده دقیقه بیرونم و حالا پیاده‌رو بخوره تو سرم، از توی کوچه لای بنز‌ها و شاسی‌بلندهای زشت کُره‌ای راه می‌رم، بعد دوباره بر می‌گردیم توی غار و اونجا همه چی، همه چی یادم می‌ره. رسیدیم دم ردیف مغازه‌ها و از هم جدا شدیم، اون رفت یه چیزی بخره و من یه چیز دیگه. من که سر به هوا، فکر کنم داشتم تلاش می‌کردم نوک چنارها رو نگاه کنم، بعد دو تا افغانی، یا شایدم کارگر، خلاصه بدبخت-بیچاره از توی سوپر پروتئینی اومدن بیرون، یه مرغ یخ‌زده توی کیسه دست یکی‌شون بود، داشتن حرف می‌زدن و فکر کنم خوشحال بودن، لابد چون روز کاری‌شون تموم شده بود، بعد درست مقابل هم که بودیم مرغ از دستش افتاد و من هم داشتم راه می‌رفتم، تا به خودم بیام دیدم مرغ افتاده جلوی پام و نیم متر شوتش کردم، از همین جا می‌گم مرغش یخ‌زده بود چون پنجه پام خورد به یه چیز سفت. بعد که شرایط رو ضبط کردم خب ناراحت شدم، خم شدم ببینم مرغه چی شده. چیزیش نشده بود، این یخی‌ها مثل سنگ هستن، مرغ رو برداشتم دادم به‌شون و داشتم معذرت‌خواهی می‌کردم، آقا شرمنده ببخشید و از همین حرف‌ها، اما می‌دونی چی شد؟ باورم نمی‌شه، دیدم اون دو تا دارن ازم معذرت‌خواهی می‌کنن، یعنی رسماً داشتن عذر می‌خواستن که چرا مرغ‌شون خورده به پای من. رفتم توی پروتئینی و سعی کردم فراموش کنم، یک کم به گوشت‌ها نگاه کردم و سعی کردم مثل یه کاربلد به نظر بیام، با یک کم مکث گفتم دو برش متوسط استیکی بیات. وقتی داشت می‌برید دوباره پرسیدم قربان گوشتش بیاته؟ و روی ت آخرش بیشتر مکث کردم و توی چشم‌های قصابه نگاه کردم، می‌خواستم بفهمه که من گوشت رو می‌فهمم، یا حتی یه پله بالاتر، می‌خواستم بفهمه که هفته قبل ۲۰۰ صفحه نجف در مورد گوشت خوندم و می‌دونم که گوشت استیک باید بیات باشه، اما انگار نه انگار، من هم یکی مثل همه بودم براش و اون فقط کارش رو می‌کرد، یعنی اول دو تا فوت به دو تا ساعد‌های پشمالوش کرد و بعد شروع کرد به بریدن گوشت، به نظرم اون‌طور مسلط به چاقوش، مسلط به ابزارش  کار می‌کرد بار جنسی هم داشت، اما جدای از اون می‌خواستم بپرسم آقا حکمت این فوت کردن چی بود؟ اما دیگه کسی جواب نمی‌ده توی این دوره زمونه. اومدم بیرون رفتم دکون بغلی، سنگکی، زود کارم رو راه انداخت. هادی صداقت می‌گه زمان شاه بابا سنگک می‌دادن به درازی آدم، اما الآن چی؟ الآن هزار تومن هم می‌دی ولی ته تهش سنگک تا زیر زانوی آدم می‌رسه، خب همه چی عوض شده، سنگک‌ها هم کوتوله شدن و من چیکار می‌کنم؟ هیچی. سنگک‌ها قد کف دست هم بشن بازم من هیچی، من بی‌عملی، من مهندسی لوله و شوت کردن مرغ‌های ضعفا. برگشتنه سرازیری بود. به الف گفتم الآن نکش بذار بریم روی نیمکت‌های دم خونه. سرازیری همیشه خوش می‌گذره. براش ماجرای مرغ رو تعریف می‌کردم، بهش می‌گفتم شاید وقتی می‌آن اینجا، توی این محله، لای این درخت‌های دراز و قصرهای زشتی که «آرشیتکت: فرزاد دلیری» طراحی کرده، این‌قدر براشون جای غریبیه که آمادگی روحیش رو دارن که مرغ‌شون شوت بشه، ینی به نوعی اگه من هم مرغش رو شوت نمی‌کردم شاید خودش می‌رفت از یه ارباب دیگه تقاضا می‌کرد که بیاد مرغش رو براش شوت کنه. وسط تعریفم از یه کوچه‌ای رد می‌شدیم، پیاده رو به عرض یک متر. یه پسره تکیه داده بود به دیوار یه قصر. قصر که نه، صاحابش دوست داره فکر کنه قصره، نمای خونه سنگ‌های آنچنانی، ستون و دفتر و دستک، از همین‌ها که بدسلیقگی روی دونه دونه سنگ‌های نمای ساختمون حک شده، دو سه تا سانتافه‌ی کُپل هم توی پارکینگ. پسره از این سیاها، نمی‌دونم مال جنوبن یا این‌قدر توی زباله‌ها شیرجه می‌زنن این رنگی می‌شن. یه گونی بافت نایلونی هم دارن، چه می‌دونم توش چیه، ولی تکیه داده بود به دیوار و داشت یه تیکه نون سق می‌زد. ما هم مثلاً ۲۰ متر مونده بهش برسیم، اصلاً کاری بهش نداشتیم، اما می‌دونی چی شد؟ ما رو که دید پاشو جمع کرد، بعد هم کیسه‌شو کشید سمت خودش و چسبید به دیوار. ولش می‌کردی لابد تعظیم هم می‌کرد. ما با سنگک کوتوله‌مون از کنارش رد شدیم. چیکار کنه آدم؟ به قول جاوید دیگه بحث اختلاف طبقاتی نیست، بحث ارباب رعیتیه. برگشتیم خونه پوره هنوز نیم‌گرم بود، دیگچه رو گذاشتم روی شعله کم. استیک‌ها رو هم آب‌دار سرخ کردم. غذا رو که می‌کشیدم فکر کردم که خودم، خودم چقدر بیات شدم. خونه دم کرده بود اما خب آدم غذا رو که شروع می‌کنه همه چی یادش می‌ره، خوبیش همینه.


04 Jun 18:36

http://sirhermes.blogspot.com/2014/04/essay.html

by Sir Hermes
«واژه‌ی Essay را در فارسی گاهی به مقاله ترجمه کرده‌اند. معادلی که چندان دقیق نیست. «اسِی» که فرمی نوشتاری در حوزه‌ی ناداستان Nonfiction است از کلمه‌ی فرانسوی  essayer مشتق شده. به معنی سعی‌ کردن. تلاش کردن. اما تاریخ‌چه‌ی این کلمه با کاربری امروزی‌اش به مونتنی، فیلسوف فرانسوی قرن شانزدهم برمی‌گردد. مونتنی اسم یکی از مهم‌ترین کتاب‌های‌اش را گذاشت  essais و توضیحش این بود که این کتاب حاصل «سعی»های او برای مکتوب‌کردن افکارش است. این روده‌درازی برای این بود که یادآوری کنیم اسِی آن‌طور که فکر می‌کنیم یا احتمالن به گوش‌مان خورده یک نوشته‌ی دانشگاهی یا تخصصی نیست. حتمن مثل یک مقاله‌ی دانشگاهی یا تخصصی در کار طرح و بحث مساله‌ای است اما نه به شیوه‌ی دانشگاهی و تخصصی و نه حتا به شیوه‌ای آشنا یا مرسوم. اسِی سعی آدمی است برای فرورفتن در بحر یک مساله. آدمی که ممکن است پژوهشگر یا متخصص آن حوزه یا مساله نباشد اما نگاه و تحلیل دارد، در جریان امور روز است و به واسطه‌ی آن‌چه خوانده و دیده در کنه امور روزمره و امروزه چیزی پیدا می‌کند و می‌بیند که اغلب مردم نمی‌بینند. آدمی که در کنار همه‌ی این‌ها قدرت و قلم نوشتن دارد، نگارش متنی که ترکیبی از شخصی‌نویسی و تحلیل است. ترکیبی از اول‌شخص مفرد و سوم‌شخص جمع.»


جملات بالا را نشریه‌ی فرهنگی‌تحلیل «روایت» نوشته، در شماره‌ی اول خود (فروردین و اردیبهشت ۹۳) در ابتدای بخش «روایت‌های امروز»ش، که آن را جای‌گزینی برای Essays می‌داند.

سرهرمس خیال می‌کند همین اسِی، همین توضیح چند جمله‌ی آخر در مورد ویژگی‌های یک اسِی، به‌ترین و نزدیک‌ترین توضیحی‌ست که می‌تواند برای «وبلاگ» به کار برود. برای «پست‌»های یک وبلاگ. بعد، ناخودآگاه همین می‌شود متر و معیارش، برای انتخاب و خواندن. برای ارزیابی و داوری شخصی‌. برای غربال‌کردن. تعیین سره از ناسره. با این حساب، ما همگی وبلاگ‌صاحاب‌ایم، وبلاگ‌چی‌ایم، اما همه اسِی‌نویس نیستیم. بی‌راه نیست که وقتی می‌گردم بین وبلاگ‌هایی که دوست دارم‌شان، هنوز، اسِی می‌بینم، «سعی» می‌بینم، نگاه و تحلیل و فرورفتن می‌بینم، قدرت قلم و کنه‌بینی و آن‌چه‌نادیدنی‌ست‌آن‌بینی می‌بینم. 



25 May 19:48

ژان‌لوک گدار به جشنواره کن نامه نوشت

by نشریه الکترونیکی سه پنج
ژان لوک گدار
ژان‌لوک گدار برای پخش فیلمش به کن نیامد و به‌جای آن نامه‌ای تصویری که یک ویدئوی ۸ دقیقه‌ای است برای تیری فرمو و ژیل ژاکوب دبیر و رئیس جشنواره کن امسال فرستاد. گدار نامه‌اش را چنین آغاز کرد: «رئیس و دبیر محترم جشنواره٬ دوستان عزیزم یک‌بار دیگر از اینکه مرا به کن دعوت کردید متشکرم٬ ولی می‌دانید که من دیگر در موقعیتی که تصور می‌کنید نیستم.»


ژان‌لوک گدار برای پخش فیلمش به کن نیامد و به‌جای آن نامه‌ای تصویری که یک ویدئوی ۸ دقیقه‌ای است برای تیری فرمو و ژیل ژاکوب دبیر و رئیس جشنواره کن امسال فرستاد. گدار نامه‌اش را چنین آغاز کرد: «رئیس و دبیر محترم جشنواره٬ دوستان عزیزم یک‌بار دیگر از اینکه مرا به کن دعوت کردید متشکرم٬ ولی می‌دانید که من دیگر در موقعیتی که تصور می‌کنید نیستم.» صدای لرزان گدار بر روی تصاویر آرشیوی مختلف به چند فصل تصویری با نامهائی نظیر فرلیمو( جنبش آزادی خواهی موزامبیک)٬ لمی کاشن( مأمور مخفی جهان دیزتوپیائی آلفاویل)٬ هانا‌آرنت( متفکر و نظریه‌پرداز آلمانی-آمریکائی)٬ کوردلیا( یکی از شخصیتهای نمایشنامه شاه لیر) و هنری پنجم شکسپیر و….ختم می‌شود و بدین ترتیب فیلم به یک مانیفست تبدیل می‌شود. فصلهای فیلم بخش‌هائی از فیلمهای مختلف هستند٬ مثلاً فصل هانا آرنت بخشهایی از فیلم«ماهنوز اینجا هستیم»٬ ساخته آن ماری میویل است که گدار در آن مقابل عکس هانا‌ارنت می‌نشیند و مونولوگی در باب توتالیتاریسم و انسان دارد و سپس در فصل کوردلیا بخشهائی از فیلم «شاه‌لیر» ساخته خود ژان‌لوک گدار نمایش داده‌می‌شود. گدار در انتها با پخش صدای خود بر روی تصاویر قدیمی از سینمای کلاسیک در فصلی به نام کوبا از وجود هر نوع دیالوگی در دنیا قطع امید می‌کند و فیلم با موزیک Take this waltz لئونارد کوهن بر روی تصاویر جنگ و انفجار یه پایان می‌رسد.
ژان لوک گدار

ترجمه متن کامل نامه به این شرح است(ترجمه از سارا سمیعی):
رییس گرامی، مدیر عزیز و رفقای عزیز قدیمی!
یک بار دیگر از شما تشکر می‌کنم که مرا دعوت کردید تا از میان رمه‌ها با اندکی سردرگمی،  ثانیه‌ای یک‌بار از شکوه و عظمت ۲۴ پله‌تان بالا روم.
اما می‌دانید که من مدت‌هاست دیگر بازیگر فیلم‌های خود به حساب نمی‌آیم، بنابراین دیگر آنجایی نیستم که شما تصور می‌کنید هنوز هستم.
در حقیقت من راه دیگری در پیش گرفته‌ام و سال‌ها و گاه ثانیه‌هاست که در فضاهایی دیگر سکنی گزیده‌ام، تحت حمایت کتاب حکمت غریبی که زمزمه می‌کند: آنچه تا کنون بوده، همان خواهد بود. بله من از این پس، همان‌جا خواهم رفت که تاکنون بوده‌ام…
بنابراین رفقای عزیز! می‌بینید که به دلیل حضور در جایی دیگر به جز اینجا، قادر نخواهم بود روز ۲۱ مه به شما بپیوندم. از سوی دیگر این یک فیلم نیست، هرچند که برای من بهترین باشد، اما رییس عزیز جشنواره! این فیلم، تنها والس ساده ‌ای‌ست که  آرزو دارم با شنیدن‌اش در آن راکوردی درست/نادرست بیابید که با سرنوشت بعدی‌ شما هماهنگ باشد.
با مهر و دوستی
ژان-لوک گدار
16 May 01:26

آسمانِ زردِ کم عمق

by ایوب شاهمرادی
آن آقای فرانسوی گفته بود «تعریف زیبایی ساده است، زیبایی چیزی است که مأیوس می‌کند». به گمانم حق با اوست. در مقابل زیبایی جز یأس چیزی از تو بر نمی‌آید. اما همه اینقدر به زیبایی حساس نیستند. برخی به راحتی از کنارش می‌گذرند. اما برخی در مقابل زیبایی می‌ایستند و چشم در چشم زیبایی می‌دوزند آنقدر که فرو بریزند. درست مثل آن تکه یخی که عاشق خورشید بود و آنقدر به خورشید خیره ماند تا آب شد. هر چقدر گفتند
23 Dec 19:05

یک چهره

by Old Fashion
Al Pacino 
احتمالاً سر صحنه صورت‌زخمى

23 Dec 18:58

مرید راه

by مهدی نسرین
You have called Faride and Douglas Magwood. Please leave your message after the beep.

بوق

بابا سلام. خب عجیب نیست که تلقن رو بر نمی دارید؛ این دفعه که اصلن عجیب نیست. ولی عجیبه که من امروز بهت زنگ بزنم، به جای این که بیام سراغت. می دونم که خیلی از این که بیشتر از یک بار در هفته بهت زنگ بزنم خوشحال می شی. ولی نمی دونم این دفعه هم خوش حال بشی یا نه. اینو به خاطر وضعیتی که توشی نمی گم. راستشو بخوای باید یک چیزی رو بهت بگم. شاید خیلی زودتر باید برات می گفتم. می دونم تو قبل از این که من به دنیا بیام اومده بودی تو زندگی مامان. به این عبارت از روزی که چشم باز کردم پدر من بودی. ولی خب بیست و چند سال پیش هم یک روز با مامان منو کشیدین کنار و گفتین که نطفه من دیگه بسته شده بود که تازه سر و کله تو پیدا می شه. فریده از ایران که اومده بود منو حامله بود؛ مگه نه؟ اول که چند روزی پریودش عقب می افته فکر می کنه از این بدشانسی بیشتر نمی شه. مملکتتو ول کنی بیای این طرف تقاضای پناهندگی سیاسی بدهی وسط راه هم گذرنامه جمهوری اسلامی رو ریز ریز کنی بریزی تو چاه توالت ایرکانادا، سیفونم روش؛ وقتی هم برسی این جا ازت پرسیدن از کجا اومدی بگی از هیچ جا. بعد ببینی یک چیز مهمی از اون هیچ جا در بدنت باقی مونده. من از هیچ جا به دنیا اومدم نه؟ مامان بعدها برام تعریف کرد که اول فکر انداختن من می افته . بعد لکه های خون که دیده می شن نفس راحت می کشه. به قول خودش پیروزی خون بر شمشیر. نمی دونم معنی این اصطلاح رو می دونی یا نه. ولی مهم نیست. مهم اینه که لکه ها خونریزی واقعی نبودن . فکر انداختن من از سر مامان می افته. خودم رو به این دنیا تحمیل کردم. مثل مربی تکواندوی دبیرستان که می گفت خودتون رو به تیم تحمیل کنید. بعد تو پیدا شدی. به قول مامان با این همه بدشانسی که آورده بود باید هم شانس این جوری در خونه شو می زد: داگلاس مگوود. مامان یک چیزی رو کرده تو کله من که مجموع شانس هر آدمی در زندگیش مقدار ثابتیه. چرا همه این چیزهایی رو که می دونی دارم تو پیغام گیر تلفن می گذارم؟ نمی دونم ولی  بهش می رسم. چرا این قدر کلید بودین که من فارسی یاد بگیرم؟ الان دیگه باید بدونی ایرونی ها هیچ وقت کانادایی نمی شن. فریده نشد مگه نه؟ انگلیسی رو از نخست وزیر کانادا بهتر حرف می زنه ولی ایرونی مونده. تو بیشتر ایرونی شدی تو اون کانادایی. من رو هم که یک شنبه ها فرستادید مدرسه ایرونی، ایرونی شدم. ایرونی شدن واگیر داره. یکی تو خونه بگیره. هم می گیرن.

اینو هیچ وفت بهتون نگفتم. شاید هم الان دیر شده باشه ولی من یک نفر رو استخدام کردم پدر زیستی ام رو تو ایران پیدا کرده. اسمش حمیده. اون وقت که با مامان بود دانشجوی معماری بوده. الان شرکت ساختمانی داره. تو تهران آپارتمان می سازه. زن و بچه داره. چندتا بچه از زن اولش چندتا هم از زن دومش. خب البته یکی هم از زن تو. باهاش اسکایپ کردم. از مثل بلبل فارسی حرف زدن من تعجب نکرد. آدم خوش قیافه ایه. از این بابت باید ازش ممنون باشی که پسرت مثل خودت خوش قیافه شده. لازم نبود زیاد توضیح بدی پدر زیستی من نیستی. هیچ کدوم خیلی احساساتی نشدیم تا اون جا که فهمیدم چرا اسم وسط من مریده. شین مرید مگوود. گفت مرتب این شعر رو برای فریده می خونده که گر مرید راه عشقی فکر بدنامی نکن. این جا هر دو احساساتی شدیم. من ولی چون این همون بیت فارسی است که تو مرتب می خونی. حمیدو نمی دونم چرا احساساتی شد. فکر کنم اصولن توی فکر بدنامی نبوده باشه. می دونستی هر بار با اون لهجه ات این شعرو برام می خوندی چقدر حال می کردم. صد سال سیاه فکر نمی کردم مرجعش کسی باشد که نطفه من را بسته. من را به این دنیا تحمیل کرده. از کار و بارم پرسید. حتی گفت اگر بخوام می تونم به کمک اون تو ایران سرمایه گئاری کنم. گفتم بهش فکر می کنم.  تو مخالفی مگه نه؟

بابا می دونی وقتی این پیغام گیرو رو گرفتی که می شه روش یک ساعت پیغام گذاشت من و مامان چقدر بهت خندیدیم. تو هم هیچ وقت فکر بدنامی نبودی. هر کاری رو که دوست داشتی می کردی. مثل ازدواج با مامان کمونیست حامله من. واقعن شانس آوردم که امروز می تونم هر چقدر بخوام برات حرف بزنم. از سفر که بر گردم خودم یه دونه از این تلفن ها می خرم. بعضی حرف ها رو رو در رو نمی شه زد. به قول مامان مجموع شانس هر آدمی مقدار ثابتیه. امروز برای من ثابت شد. من آن و آف با حمید حرف می زدم. با من راحت بود. خیلی اوقات از تو می پرسید. براش جالب بود که یک کارمند اداره بهداشت کانادا چقدر اهل فرهنگه. من برام عجیب نیست. هیچ چیز تو برام عجیب نیست. نه اون خوش بینی بی حد و حصرت. نه اون بی دینی هجده عیارت. حمید یک ذره مذهبیه. البته با این عداوتی که با استفاده از کاندوم داشته، بیشتر به کاتولیک ها می خوره تا مسلمون ها. از اون آدم هایی که فکر می کنه ما از نسل میمون نیستیم. یک جورهایی ته ذهنش اینه که حرف های داروین بی احترامی به نوع بشر است. بهش گفتم به نظر تو هم ادعاهای داروین توهین آمیز است، البته توهین به میمون ها. خیلی خندید. حس طنزش بد نیست. می دونی ایرونی ها کلن طنازند. اینا مال دوسال پیش بود. من هیچ وقت احساس فرزندی به حمید نداشتم ولی این جور نبود که اصلن بهش احساسی نداشته باشم. یک جور عجیبی بود. می دونی وقتی یکی می میره، همه از بازماندگانش می پرسند چی شد که مرد؟ اون ها هم قصه یک روز آخر، یا یک هفته آخر یا یک ماه آخر طرف رو می گن. تصادف کرد. سکته کرد. سرطانش عود کرد. هیچ کسی هیچ وقت درباره کسی نمی پرسد که چرا به دنیا آمد؟ انگار به دنیا آمدن طبیعیه و مردن عجیبه. انگار به دنیا آمدن توضیح لازم نداره. من واقعن باید توضیح بدم که چی شد به دنیا آمدم. فریده غیرممکن بود بتونه منو تو ایران نگه داره. مسئله فکر بدنامی نبود. اصولن فکرش به ذهن کمونیستش خطور نمی کرد. من محصول حمید و انقلاب ایرانم و این که یک عده از ترس جونشون گدرنامه شون رو زدن به چاه توالت. فکرشو بکن. اگر ایران انقلاب نشده بود الان کلی آدم داشتن زنده زنده راه می رفتن، ولی من نبودم. من از اون فرزندانیم که انقلاب نخوردش. تحمیلش کرد.

بابا ولی الان اگر ازم می پرسیدی چرا حمید مرد بهت می گم که سرطان ریه داشت. زده بود به کبدش. دیروز مرد. واسه همین هم من الان تلفن رو که بگذارم دارم می رم فرودگاه. دیدی این گذر نامه ایرانی که مامان داده بود به راه آب ایرکانادا به کار من اومد؟ لازم نیست ویزا بگیرم. حالام که ایرانی ها سفارت ندارند. برسم تهران چهار و پنج صبح است. هتل دیگه نمی رم. فرودگاه خمینی نزدیک قبرستان شهر است. اون جا مثل این جا نیست که هر محله ای قبرستان داشته باشد. فکر کنم ناشی از سنت جمعی آن مملکت است. مرده هایشان هم همه یک جا دفنند. البته به جز برخی رفقای فریده. اگر ازم بپرسی حمید چرا به دنیا آمد چیزی ندارم بگم. روم هم نمی شه ایران که رسیدم از صاحبان عزا بپرسم.

می دونم که برات عجیب است که من پدر زیستی ام را این قدر جدی گرفته ام که همه چی رو ول کردم تو این شرایط دارم می رم ایران. با تفکرات داروینی من جور نمی آید. فریده و بچه ها هم حتمن خیلی از دستم دلخور می شن. نمی دانم چرا این طور شدم. واقعن حمید را به عنوان پدرم جدی نگرفته ام ولی بهش قول داده بودم که در مراسم تدفینش شرکت کنم. فکر کنم از نظر مذهبی برایش مهم باشد. به قبر پدر انقلاب هم سرکی می زنم. همان بقل است. حمید و آیت الله نبودند من این جا نبودم. این بود که امروز بهت زنگ زدم. به تو قول نداده بودم. آدم که به باباش قول نمی ده که در مراسم تدفینش شرکت کنه. می دونم تو لامذهبی و احتمالن الان هم هیچ جایی نیستی ولی اینارو باید برات می گفتم.

می دونی احتمال این که مراسم تدفین پدر زیستی و پدر غیرزیستی آدم تو یک روز تو دوتا قاره مختلف برگزار بشه، کمتر از احتمال اینه که در حالی که کوسه داره آدمو می خوره، بهش صاعقه هم بخوره؟ ولی این جوری شده دیگه. من خیلی طول نکشید که تصمیم بگیرم به جای بلیط سنت جان بلیط تهران بخرم. ولی خدای حمید رو شاکرم. مجموع شانس هر آدمی مقدار ثابتیه. آدمی که شانس آورده تو باباش باشی باید پیه بدشانسی بدتر از این رو به تنش بماله.


*از مجموعه منتشر نشده "تمام مرگ های پدرم"