لوییس ۳۷ سالش بود ولی همان تک و توک عکسهای پروفایلش بدک نبودند. توی شبکهی دوستیابی یا همان «آنلاین دیتینگ» آشنا شدیم. خودش بهم پیغام داده بود و برای همین دیگر لازم نبود که زور بزنم و ایمیل شروع آشنایی و جلب توجه بفرستم و کلهمعلق بزنم. اسم مستعار پروفایلش سامسا بود، دور چشمهایش را سیاه و سنگین آرایش میکرد، گوتیک، و مدعی بود یک کتاب شعر چاپ کرده ولی به من نداد که بخوانم، میگفت هنوز زود است. دوستپسر قبلیش هندی بوده و این هم تحت تاثیر مرد هندی دو بار قرآن را خوانده بود. وقتی اینها را میگفت ما توی یک بار کنار ایستگاه قطار نشسته بودیم و داشتیم شراب الکی گرانمان را مزهمزه میکردیم. من فکر میکردم چرا قیمت الکل توی بار اینقدر وحشیانه گران است، فکر میکردم الآن همین نصف قُلپی که انداختم بالا قیمتش چقدر است. به قرآن که رسید سه بار پشت هم گفتم «آخه چرا؟» و دفعه سومش به سرفه افتادم، شاید چیزی پرید توی گلویم. هیچکدام از اینها مشکل اصلی نبود، مشکل اصلی این بود که چهار تا بچهی قد و نیم قد داشت. جویای کار بود و یک جایی ته لندن زندگی میکرد. من که چند و چون زندگی آدمها را نمیپرسم اما فکر کنم با کمکهای ماهیانه دولت زندگی میکرد. قبض موبایلش را همسر سابقش میداد. همسر سابقش انگلیسی بود. این هم انگلیسی بود و راستش من لهجهاش را درست نمیفهمیدم. هندیه را هم انگار به خاطر تند بودن شعلهاش رد کرده بود: انگار خیلی عجله به ازدواج داشته و از آن ور یک کمی «عجیب» بوده. لوییس لیوان سومش را که سر کشید گفت که هندیه بهش «توصیه» کرده بود که قرآن را بخواند تا بیشتر با پیشزمینهی فرهنگیاش آشنا شود. لابد دفعه اولی که خوانده به قدر کافی «آشنا» نشده و یک بار دیگر هم خوانده تا آشناییاش تکمیل شود، بعد هم که انگار ترسیده و زده زیر همه چیز. رفتیم یک بار دیگر، این یکی ضلع شمالی ایستگاه قطار بود. نشست روی یک نیمکت سرتاسری و گفت من هم پیشش بنشینم. دیدار اولمان با سیگار و روبوسی خداحافظی تمام شد.
بعد از همان دیدار اول من رفتم دریا، مثلن برای سه یا چهار هفته. از آنجا برایش ایمیل مینوشتم. همیشه این کار را کردهام، انگار همیشه آدمی توی زندگیام بوده که برایش ایمیلهای طولانی بنویسم. فکر میکردم حالا برگردم برنامهمان چه میشود، فکر میکردم که مشکلی با «شرایطش» ندارم اما حالا بدم هم نمیآمد اگر چهار تا بچه از واژنش خارج نشده بودند، یا حالا یکی یا دوتا، اما چهار تا؟ مشکلم وجود بچهها نبود بلکه هی به فرایند زایمانش فکر میکردم و با خودم میگفتم «من نمیخوام برم اون تو، نمیخوام برم اون تو…» بچههایش هم قد و نیم قد: از دختر بزرگش بگیر که در شهر دیگری دانشجو بود تا یک پسربچهی ۱۰-۱۲ ساله. برایم نوشت بعد از طلاقش که حالش بد بوده میرفته کانتربری و ساعتها توی کاتدرالش مینشسته و بعد یادم نیست چطوری ولی یک جوری ربطش میداد به آن صحنهی کاتدرال توی «محاکمهی» کافکا. فردای روزی که از دریا برگشتم را مرخصی گرفتم. دخترش برای کریسمس برمیگشت خانه. قطارش ۱۱ صبح میرسید و لوییس میرفت به استقبالش. ایستگاه دم خانهی من بود و گفتیم از کوچکترین فرصتها استفاده کنیم: برای ۱۰ صبح استارباکس دم ایستگاه قرار گذاشتیم. میگفت دختری است که با یک لاته خوشحال میشود. من فکر کردم هر وقت یک زنی به خودش میگوید «دختر» من خودم را میخارانم؛ شاید هم ریزهکاریهای زبان انگلیسی است که آخرش هم درست یاد نگرفتمش. صبحش ساعتم زنگ نزد و من تا خود ده و نیم خواب بودم. شبها موبایلم را خاموش میکنم تا سرطان نگیرم و تا حالا هم که موثر بوده. روشنش که کردم دیدم ۲۰ تا اساماس دارم. زنگ زدم. «بیام؟ نیام؟» بدو بدو رفتم. احتمالن وقتی رسیدم هنوز بوی رختخواب میدادم. ۱۲ دقیقه وقت داشتیم و کلش به معذرتخواهی من گذشت. خداحافظی کرده بودیم، داشت از پلهبرقی میرفت پایین دم سکوهای قطار و من هنوز داشتم معذرت میخواستم، احتمالن از لیوانهای کاغذی استارباکس.
قرار سوممان توی رستوران خواهرش بود. فکر کنم خواهرش آنجا پیشخدمت بود یا شاید هم آشپز. خودش هم سابقهی کار توی پاب داشت. میگفت بانکدارها با کت و شلوارهای خاکستری ایتالیایی میآمدند و میزدند به خمره، تا دم غروب ۳۰۰ چوق پول الکلشان بود. من ماهی سفارش دادم. بدک نبود. آمدم حساب کنم که خواهرش آمد سر میزمان گفت «خوب بود غذا؟ نمیخواد چیزی بدین…» لبخند زد و پول نگرفت. پیاده رفتیم تا دم ایستگاه مترویش. گفتم ترک هستم ولی بعد کمی بیشتر فکر کردم و یک سیگار ازش گرفتم، نتیجهی فکرهایم این بود که «این آخریمه.» توی راه گفتم «این سیستم به بنبست رسیده، یه بحرانی دوباره به وجود میآد و سرمون رو گرم میکنن اما توی تصویر کلی به بنبست رسیده. منم دیگه نمی خوام کارمندی کنم.» بعد هم معذرتخواهی کردم که زیاد حرف زدم و چرت و پرت گفتم. لوییس باید میرفت چون فقط تا ساعت چهار پرستار بچه داشت.
اینها مال زمانی بود که من هنوز بلد نبودم «امورات رابطه» را دستم بگیرم. شاید هم به صورت درونی انتظارم این بود که آدمی که شش سال ازم بزرگتر است و چهار شکم هم زاییده باید فرمان را دستش بگیرد، باید تلاش کند، باید برنامه بگذارد، برنامه برای همه چیز، تفریح، رستوران، سکس؛ چون من توی هرم جنسی بالاترم. منفعل بودم. آخر هفته دعوتم کرد برای نهار و کیک هویج خانگی. دست به نقشهی موبایل داشتم خانهشان را پیدا میکردم. محلهی داغونی بود. بلوکهای ساختمانی مال ۴۰ سال پیش. دیوارها کپک زده بودند. هوا هم خاکستری بود، نه برفی نه بارانی، همینطوری بیدلیل برای خودش خاکستری بود. بقالیهای هندی دم درشان سیبزمینیهای کهنه و پیاز و موزهای لک گذاشته بودند. روی شیشههایشان پوستر تبلیغ موبایل لایکا برای تماس ارزان به هند چسبانده بودند. سرم توی موبایلم بود، یک نقطهی آبی روی نقشه روشن بود که گویا من بودم. پلاک ۱۸. دوباره سرم را کردم توی موبایل تا پلاک را چک کنم. یک چیز سفتی محکم خورد توی ملاجم. قلوه سنگی قهوهای قل خورد و افتاد دم پایم. سرم را بالا آوردم و دیدم یک پسر بچهی بور توی درگاهی خانه ایستاده، دستهایش را مشت کرده و داد میزند «تو پدر من نیستی». لوییس پسرش را آرام میکرد و از من معذرتخواهی کرد، «از صبح تب داره یکم عصبیه…» شاید هم راست میگفت، اواخر پاییز بود دیگر، سرماخوردگی و پارگی گلو بیداد میکرد. بعد هم پسرش جایی ته خانه گم و گور شد. معلوم بود لوییس تلاش کرده اما نهارش «متوسط» بود. بشقابهای نهار را که جمع میکرد آستیش را بالا زده بود و موهای دستش را میدیدم: تنک و کم پشت. سن که بالا میرود پشم و پیلی آدم هم میریزد، دیگر انگار دلیلی برای رویش ندارد.عصرش دستهای هم را گرفتیم و من گفتم عاشق کیک هویجم. بعد دستم را از دستان خیسش بیرون کشیدم و کمی ملاجم را مالاندم. فکر کردم چهار بار تولید مثل کرده و من نمیخواهم بروم آن تو.
آن دوران کارم زیاد بود. سفر، جلسه، همه چیز. همدیگر را نمیدیدیم. برای کریسمس بلیط ایران گرفته بودم. دو شب مانده به کریسمس با خواهرم رفته بودیم خرید سوغاتی ایران. قیمتها همه دو لا پهنا؛ جمعیت از سر و کول هم بالا میرفتند و بعضن نیزه توی پهلوی همدیگر فرو میکردند. مرکز خرید برق میزد، دیوارهایش، شیشهی ویترینهایش، فروشندههایش. صدای جرج مایکل از توی بلندگوها پخش میشد و حتی توی توالت هم بلندگوهای کوچک کار گذاشته بودند تا صدای جرج را بشنویم که میخواند «پارسال کریسمس قلبم را به تو دادم…» فکر کنم بالاخره یک ژاکت برای مادرم خریدم و نشسته بودیم روی نیمکت تا نفسی تازه کنیم. من به دیوارهای کپکزدهی محلهی لوییس اینها فکر میکردم. خواهرم میگفت «دیگه برا خاله و مامانبزرگ نمیخواد چیزی بگیری، یا حداقل مارکدار نگیر…» از بعداز ظهر داشتیم با لوییس اساماس بازی میکردیم، از در و دیوار میگفتیم، ولی با حفظ یک فاصلهی ۱۵ متری که انگار هر کاری میکردم همیشه بینمان بود. دوباره راه افتادیم بگردیم برای سوغاتی پدرم. خیلی بیهوا زد «دوستم داری؟» به خواهرم گفتم «یه دقه بشینیم.» تایپ با موبایل سخت بود. یک عالم مهمل گفتم و آخرش رسیدم به اینکه دوستت دارم ولی احساسات «رمانتیک درم شکل نگرفته.» شاخ را برداشت. من هم پس فردایش رفتم ایران. ناراحت بودم که برای مادربزرگم سوغاتی نگرفتم. مادرم میگفت «خوب کردی، براش قابلمه یا بلور میگیرم تازه بیشتر هم به دردش میخوره.» سر راه برایش یک جعبه دانمارکی هم از لادن گرفتیم. فکر کنم مادربزرگم توی چند سال پیشش خشک شده، بهم گفت «ننه جون تو که دانشجویی انتظاری نمیره ازت…» خندیدم و گفتم «مامانجون دیگه چند سالی میشه درسم تموم شده.» بعدش هم گفتم «اگه مورد خوب دیدین برام زیر نظر داشته باشین.»