Mana7856
Shared posts
چه قشنگه/شوخ و شنگه/ همهرنگه مثل طاووس/ خوش به حال شادوماد :دی
:: راز آدم های شاد - روانشناسی
با ۴۰ امتیاز و ۰ نظر فرستاده شده در بخش دانش و فناوری
لینک مستقیم
Tehran
تهران من ازتوهیچ نمی خواهم، جز تکه پاره های گریبانم
نوستالژیای مرگ مکرر را تزریق کن دوباره پریشانم
تهران دلت همیشه غبارآلود، رویای سنگ خیز تو وهم آلود
پهلوی پهنه های تو خون آلود، پس یا بمیر یاکه بمیرانم
من زخمی ازتوام توچرا زخمی، ابروشکسته خسته پرازاخمی
ای پایتخت بخت چه سرسختی؟! انکارکن بگو که نمی دانم
امّ القرای غربتی و دیزی، ای باغ دشنه! باغچه ی تیزی!
گور اقاقی و ون وتبریزی، حالا تورا چگونه بترسانم؟
ای سرزمین آدمک ومردک ، الّا کلنگ دوزوکلک بی شک
چاه درک مخازن نارنجک، فندک بزن بسوز وبسوزانم
شمس العماره های پر از ماری، دیوآشیان بی در ودیواری
سردابی از جنازه ومرداری، از عشق های بی سرو سامانم
ای شهرشحنه خیزچه مشکوکی، چه کافه های خلوت متروکی
گردوی سرنوشت چرا پوکی؟ _ از روز و روزگار گریزانم
ده ماه سال عاطلی وتعطیل، قانون تو قواعد هردمبیل
ای جنگل زنان و صف و زنبیل، هم میهنان مرد پشیمانم
قاجار غرق سوروسرورت کرد، صاحب قران تنوربلورت کرد
دارالفنون قرین غرورت کرد، درفکر پیش از این وپس از آنم
مشروطه شهرشعر وشعورت کرد، شاهی دوباره ازهمه دورت کرد
تا کودتا که زنده بگورت کرد، خون می خورم هرآینه می خوانم
دیدی که دختر لر از اینجا رفت، حتا امیر دلخور از اینجا رفت
دل نیز با دل پر از اینجا رفت، من دل شکسته ام که نمی مانم
شریان فاضلاب ترین هایی، شن زاری از سراب ترین هایی
ویران تر از خراب ترین هایی، من روح رود های خروشانم
هرشنبه سوری تو پر از کوری، مامورهای خنگ به مزدوری
با لحن خشک و جمله ی دستوری، اما به من چه من نه مسلمانم
قحطی زد و دیار دمشقم سوخت، خانه به خانه لانه ی عشقم سوخت
در پلک خود کفن شد و ازغم سوخت، هردختری که شد دل و شد جانم
خودم را بازنشر میکنم
چرا کانادا امامزاده ندارد
بغض دارم. نمیدونم چرا. نمیخوام بندازم تقصیر بارون و هوای ابری. نمیخواهم بندازم تقصیر آستانه عادت ماهیانه. بغض اجازه داره که خودش بیاد لابد. گیر کنه جایی ته گلو. جوری که میخوای حرف بزنی قبلش بغضت را صاف کنی. جوری که روزها ریمل نزنی از ترس ترکیدن ناگهانیش. بغض مستقل است. وابسته به عامل بیرونی نیست گاهی. غمباد است. غم باد کرده. بعض فدای سرم مشکل این که جا پیدا نمیکنم خالیش کنم. در خانه با حضور پسرک نمیشه. نمیخوام با ماشین برم یکجا گریه کنم. فکر میکنم چقدر ترجم برانگیز است زنی که در ماشین گریه میکند. و من بیشک هرچه باشم ترحم برانگیز نیستم. صبح به رییس گفتم مریضم . نشستم گریه کنم. در آستانه گریه بودم که مادرم زنگ زد. دوبار. نشد جواب ندهم.بغضم را صاف کردم. گفتم بله. اون بغض داشت. چون پیشدستی کرد من مجبور شدم دلداریش بدم. حتی جوک بگم بخنده. گفت دخترم برو به کارت برس. گوشی را گذاشتم برم گریه کنم. نشد. حس رفته بود. حس رفته بود بدین معنی نیست که بغض هم رفته بود. از خونه زدم بیرون. پیاده. پیادهروی برهردردبیدرمان دوا نیست. بغض موند. انقدر گنده شده که هیچی پایین نمیره. از صبح هیچی نخوردم. از دیشب شاید. شاید بجای رژیم آدمها باید بغض کنند.
الان که گریه با بدبختی خودش را رسونده به کناره چشمهام و داره فشار می آره نشستهام رو صندلی مانیکوریست. عمرا درست نباشه جلوش اشک بریزم. طفلی فکر خواهد کرد دستم را بریده. جفتمون هم انگلیسیمون اونقدر خوب نیست که برای هم مفهوم بغض را توضیح بدهیم. دارم بجای دستام سقف را نگاه میکنم. بغض باید برگرده.
اگر کانادا امامزاده داشت الان میزفتم امامزاده. با همین ناخنهای درست کرده. کفشهام را در میآوردم میخزیدم یک گوشه. چادری که بوی تن هزار زن را میداد میپیچیدم دورم و گریه میکردم. برای مظلومیت یکی که نمیدونم کیست. برای صدای قرآن شاید که معمولا برای من گریه میآره. صبر میکردم تا اذان. اون گریهآورتره . شاید بهانه می کردم که گریه می کنم برای اون همه آدم که معلومه یا حاجت دارند یا جا ندارند یا مثل من بغضشکن دارند. امامزاده چیز خوبیست. هیچ جا در کانادا جایی برای گریه تعبیه نشده است. کلیسا و مسجد محل عبادتند. برای گریه آدم ضریح لازم داره. یا اگر هم جایی وجود دارد نمیدانم چرا به مهاجرها در بدو ورود یک فرم نمیدهند که درش درج شده باشه برای کارت بیمه به فلان جا مراجعه کنید. برای آموزش رزومه نویسی به فلان جا. برای گریه به فلان جا.
بخاطر گریه هم که شده باید برگردم
http://tighmahi.blogspot.com/2013/07/blog-post_11.html
باری ! روزهای بدی بود . عر می زدم . یا عر می زدم یا در آستانهء عر زدن بودم . یکی نبود بگوید زهر مار . چرا دیگران به عاشقانه های تخمی آدم گوش می دهند جای این که بزنند توی گوش آدم و بگویند زهر مار ؟
http://greenwich-1.blogfa.com/post-158.aspx
فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را بی هیچ کم و کاستی می فهمند. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گویشان است. دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است، عشق خیلی بیشتر.
نیمه غایب - حسین سناپور
با تو...
"فعل معلومی است:
“دوست دارم”
که حرف ندارد؛
حرف اضافه.
دوستت دارم!
و تو که نباشی،
مصدری می ماند و من
- که فاعلی بی خاصیتم -
و حرفهای اضافه دور وبرم را شلوغ می کنند ."
شعر از آسیه امینی
بسان سنگ
هر چه دورتر بروی
به دلتنگیام
نزدیکتری
شین – کاف
متوقف شدهام؛ دست از حرف زدن، تلاش کردن، فکر کردن، غصه خوردن برداشتهام و ایستادهام.
هر کسی یک جایی، یک زمانی، توی زندگیاش متوقف میشود. نه برای اینکه نفس تازه کند، فکر کند، برنامه ریزی کند تا دوباره راه بیفتد. نه برای اینکه خستگی از تنش برود یا انگیزههایش را یکی یکی از تو در توهای زندگی و ذهنش بیرون بکشد. برای اینکه هیچ کاری نکند. برای اینکه هیچی نشود. نه پس رود، نه پیش رود. برای اینکه سنگ کف رودخانه شود. بنشیند، بگذارد جریان از روی سرش رد شود، سنگریزهها آرام بغلتند و بروند، سنگ، سنگین و ساکت همان ته بماند. فقط نگاه کند.
دستهبندی شده در: شخصی, شعر
690
http://nikat.blogspot.com/2013/06/blog-post_26.html
http://tighmahi.blogspot.com/2013/06/blog-post_29.html
:: فرودگاه امام خمینی، بره سفید، بام تهران
با ۳۰ امتیاز و ۰ نظر فرستاده شده در بخش هنر و ادبیات
لینک مستقیم