بعضی از این حروف به هم چسبیده کلمه نیستند. یک مفهوم هستند و تا زمانی که مغز استخوانتان را نسوزانند درکشان نمیکنید.
Amir Mim
Shared posts
من میروم دامن کشان ...
Amir Mimاین جناب تبریز کاری کرده با شخص شخیص بنده
که دلم میخواد بمونم همین جا و برنگردم تهران
حیف که می دونم چشم به راه من هستید و
تهران بی من شما را حبس می شود
من البته عاشق شهرهای کوجکم
گرفتار شهرهای بزرگ.
ولی درشهر کوچک گرفتار باشم یا در شهر بزرگ عاشق
تبریز
تاب مرا ریز ریز میکند.
از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم *
Amir Mimرسم عاشقیت
روزهای بد را به هوای روزهای خوب می توان تحمل کرد. روزهایی که مرددی بین اینکه چقدر باید بی خیال شوی، چقدر باید زبان به کام بکشی و خونسرد بمانی، با امدن روزهای خوب خود را به گروه «می ارزید» ملحق میکنند..
با دیدن دویدن بعضی ها می توانی بیشتر عاشقان بشوی
*عنوان برگرفته از کتابی نوشته هاراکی موراکامی
چشمهـــــــــــــــــــایش
Amir Mimچیه مگه؟
من خودم انقد از این خاطرهها دارم
اتاق پنج اتاق عمل بیمارستان شهدا باشد، من باشم و خانم عبادی و دکتر فریدون میم. خانم عبادی مثل همیشه گیر داده باشد به فریدون که زن بگیر و فریدون عقدهی خودکمبینیاش گُل کند باز که من دهاتیام کی به من دختر میدهد بابا. خانم عبادی بگوید خانوم جعفری یک دختر خوب میشناسد همشهری خودت. من؟ زل زده باشم به چشمهای فریدون ــ که عجیب چشمهای حسین لیلا شبیهشان است. بپرسد راست میگوید؟ یادم بیاید در اتاق استراحت روزی از ترانه گفتم و موهای بلند فرفریاش و پوست سفید مثل برفاش و خانومیاش و دست و دلبازیاش در سلام و لبخند. اهل خوی بود و دانشجوی پزشکی. بگویم آری و ماسک صورتم را و عینک شیشه فتوکرومیک چشمهایم را قایم کند.
توی سالن جلویم را بگیرد که بپرسد: «مثل خودت خوب است؟» بغض کنم و بگویم خوبتراست حتی و بروم. بدوم. گُم شوم. سال تمام شود و من طرحم با استخدامم تداخل کند بزنم بروم بیمارستان زنان. گُم کنم خودم را و دور شوم از فریدون و از روزی که خسرو و ضیاء او را از من دور کردند. از چشمهایش. از بغض من و حسرتِ او.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ژانر اینهایی که میگویند کلی خواستگار دکتر مهندس داشتم!!
+ وبلاگ نقاشیهایم به روز شد (+)
تقویم کهنه را دور انداختم
Amir Mimهیچی دیگه. حالا هی مثل این عقدهایها میخوام چیز میز شر کنم
هرقدر هم عزیز و مهم اما شمارهها را خوب یادم نمیماند. از تمام تقویم پارسال فقط نشانی یکقبر را نوشتم توی تقویم امسال.
07
ازینکه اسم وبلاگم را میزنم و میاید کیرهایی که فلان زیاد خشنود نیستم. شما خشنودید؟ … باران می آید. ازین هم خشنود نیستم. باران را خراب کردند. بنظرم باران نباید با برف، یا گرمای تابستان یا باد تفاوتی داشته باشد. آب است. تر تر میریزد. خیس میکند. صدا هم میدهد. وقتی همه چیزهای دراماتیک زندگیتان را از بچگی به باران گره میزنند قطعا تا این سن که میرسید دهن شما خیلی خوب و کامل سرویس شده است. هر وقت تر تر میبارد می آیید کنار پنجره و دلتان بیخودی میگیرد. انگار هفت تیر گذاشتند پشت کله تان که برو زیر باران، غصه بخور، شاعر شو، وه که چه زیبا.
بعد نمیتوانید بروید. نمیخواهید. مینشینید روی تخت. به گوشی تلفن نگاه میکنید. این حس دراماتیک بارانیتان دارد از چشم و دماغتان میپاشد. از گوشی تلفن متنفر میشوید. از ترتر باران. از همه. تنفر به ترس تبدیل میشود. میترسید. همیشه ترسیده اید. بچه های دهه 70 نبودید که معلم را از 5 ناحیه پاره میکنند، و ظهرها در حالیکه موهایشان را ریختند توی صورتشان و کونشان را قر میدهند و برای پسرهای جوجه خروس خیابان میخندند، به خانه برمیگردند. ازینکه شما بچه دهه هفتاد هستی و الان با من بد شدی متاسفم. بیایید همه با من بد شوید. همه با هم بد شویم. بشویم جوانان منزجر. جوانان غرغر کن. جوانان قرصی. بعد بشویم میانسالان همین چیزها. بعد زنده بمانیم. نمیریم. به طرز باورنکردنی ای نجات پیدا کنیم. پیر بشویم. با عصا بیاییم توی خیابان و بزنیم توی کله گربه ها. با نفرت به بچه ها نگاه کنیم. بگوییم خخخخخخخ، و خلطتمان را پرت کنیم جلوی پای همه. بنشینیم توی پارک غر بزنیم. توی تاکسی غر بزنیم. توی پیاده رو غر بزنیم. لگد بزنیم به یاکریمها. به هفت جد و آباد همه فحش بدهیم. مسواک نزنیم. ها کنیم توی صورت مردم خوشحال. بکشیم پایین و بشاشیم توی گلهای شهرداری. مسئولان به ستوه بیایند. مردم شاکی شوند. شهر را گه بگیرد. بشویم یک دوره تاریخی وحشتناک. مرگمان را آرزو کنند. آدمکش استخدام کنند. توی غذایمان زهر بریزند. بشویم معضل اجتماعی. مجلس در حل مشکل بماند. دولت بماند. گروه های چند به اضافه چند بمانند. اجلاسهای جهانی تشکیل شود. تحریم کنند. تهدید کنند. پیام بفرستند. پوستمان کلفتتر شود. دوام بیاوریم. بیماری «دوام آوردن» لاعلاج بگیریم. همه بعدها درباره ما حرف بزنند. بشویم سمبل نارضایتی یک نسل. نتیجه دروغ. نتیجه ریا. نتیجه لاشی بودن قدرت. نتیجه بیماریهای روانی عام. مثالمان بزنند. ازمان عبرت بگیرند. ماندگار شویم. باران را از کتابهای عاشقانه حذف کنند. از شعرهای پروانه ای بردارند. هیچ وقت در فیلمها باران نیاید. باران اگر آمد هیچکس تخمش نباشد. فشارها برداشته شود. عقده ها باز شوند. تاریخها عوض شوند. فرهنگها به سرعت تغییر کند. زاناکس ها را جمع کنند وسط میدان اتش بزنند. جوانی اگر توی پارک تنها نشسته بود دستش را بگیرند. همه لبخند بزنند. مفید باشیم. به طرز حیرت آوری ماندگار شویم. بشویم منزجرهای متنفر ماندنی. بشویم نسل غرغروی مفید.
.
غذاها از آدمهای تپل خوششون میاد
هر وقت به ما میرسند سردند
با ما بدند
خودشون رو بدمزه و تکراری میکنند
غذاها، با لاغرها هم خوب باشید
...
سیبزمینی بودن
Amir Mimیکی از آرزوهای بزرگ زندگیم اینه که اینجوری باشم
اما نمیشه متاسفانه
بخشهای پوسیده زندگیم زیادی پررنگه
نمیتونم قیدشونو بزنم
اسباببازیها آوارهٔ مهدکودک شدند. یکی از چشمهای خانم سیبزمینی جا ماند زیر تخت اندی؛ همینچشم بود که دید اندی هنوز آنها را میخواهد و فهمید اشتباه شده بوده. خواستم بگویم خیلی نگران جاماندههاتان نباشید، بیدلودماغ بسازید. نه اینکه خیال برتان دارد که زندگی و بازیهای ما شبیه داستان اسباببازی است و شاید اشتباه شده باشد؛ خیر. بیدلودماغ بسازید و بگذرانید. به فیلمهای کودکانه و کمدی پناه ببرید و چیپس و پفک بخورید و با لبهایی که دارید بخندید و بگذارید مغزتان که هنوز هست خوش باشد. خلاصه قید بخشهای مانده و پوسیدهتان را بزنید. بله؛ پوسیده... یکدلِ جامانده مگر چقدر میماند؟
گل گلدون من..
Amir Mimآفرین به همسر
:)
دلم میخواهد بالکن خانه را پر از گلدان کنم. لبهاش گلدانهای مستطیل قهوهای بچینم. توی گلدانها شمعدانی قرمز باشد. روی زمین چندتایی گلدان سفالی باشد با رز و شببو و گل کاغذی. کنار بالکن یک آبپاش سبز بگذارم. صبح به صبح، بیدار که شدم بروم سروقت گلدانها. حالُ، احوال کنیم با هم. آبشان بدهم. زیر برگها دنبال جوانههای کوچک بگردم. برگهای پژمرده را نوازش کنم تا شاید حالشان بهتر شود. بعد بروم و تا عصر با این خیال که گلدانهای کوچکم توی خانه منتظرم هستند کیف کنم. عصر، خانه که رسیدم با همین مانتو و مقنعه پرده را کنار بزنم و بروم سر وقتشان. با دست روی برگها کمی آب بریزم و بعد، بنشینیم با هم حرف بزنیم و چای بخوریم اصلا تا شب..
دلم وابستگی میخواهد به یک بالکن کوچک پر از گلدان و میترسد که گلهای گلدان با او دوست نشوند.
پ.ن : اینجا را همسر دوباره برایم خریده و رو به راهش کرده
در ستایش نبودهها
سوراخ قدیمی
Amir Mimمن آخرش همین کارو میکنم
گاهی قاطی میکنم از این اوضاعی که دارم
باید برم دوباره زوم کنم رو کتاب و کتاب و کتاب
زمانی در گچساران نُه خانهی تازهساخت به کارمندان شرکت گاز منجمله پدر من میدهند. حالا بماند که ساکنین این نه خانه سالیان سال با هم زندگی کردند و بچه زاییدند و به مدرسه فرستادند و حالا هم خاطرات لِین گاز را برای هم بازمیگویند. قصه اما ازین قرار بوده که اوایل کار هنوز برای ساکنین این خانههای درندشت و پُردارودرخت و گوتیکِ وسط بیابان هیچ امکانات تفریحیئی در نظر گرفته نشده بوده است. زنان خانه روزها به دیدن هم میرفتند و از هم بافتنی و شیرینیپزی و خیاطی یاد میگرفتند و گپ میزدند و میآمدند خانه. برنامههای تلویزیون زود تمام میشدند و بچهها هم زیاد نمیتوانستند از ترس شغال و روباه بیرون بمانند و غروب نشده به خانه پناه میآوردند. مادرهای دیگر را نمیدانم ولی ابتکار مادر من لابلای صدای جانوران مرغدزد، قصهگویی و متل و بازی و گرفتن فالدوبیتی و حافظخوانی بوده است. مادرم خودش شبها ترسان از صدای شغال از خواب میپریده و رادیو روشن میکرده تا خوابش ببرد. اقبالبرگشته یک شب تا پیچ رادیو را میچرخاند صدای پر هیبت دلکش نعره میکشد: پرسونپرسون یواش یواش اومدم در خونهتون. رادیو را خاموش میکند و خودش را به قهقههی شغالها میسپارد .
علیرغم امتحان کردن همه نوع راهبازکن، فیسبوک من کار نمیکند. کلنجار زیادی هم نرفتم. اینجوری ناخودآگاه برگشتهام به روزگاری که فقط وبلاگم را مینوشتم و حتا نمیدانستم چند نفر و چه کسانی میخوانندش. همینطور صدای شغال بیاید و غروب شود و رسانهای نباشد و نفهمم چه کسانی پشت درند و من بمانم و هفتهشت همسایهام. کتابی بخوانم مشعلی آتش کنم و گهگاه ایمیلی دریافت کنم که ایوای پس بوی دود خوشی که غروبها از ور شما میآید شمایید.
http://sdnfatemeh.blogfa.com/post-211.aspx
Amir Mimمن بیست دقیقهشو دیدم فعلا
باید برم باقیش ببینم
مهربان مادری که منم!
من امروز تنها هستم. امیر رفته است سر کار* و الآن که دارم تایپ میکنم باکلوفن و تیزانیدین دارند دو تایی کرکرهی پلکهام را میکشند پایین. گاهی چونان سریع خوابم میبرد که حتی فرصت نمیکنم درست دراز بکشم!!!
القصه! اویس که یادتان هست؟ پسرمان را میگویم. طفلک مظلوم بیگناهِ من مدتی است که عین مادرش یکوری دراز میکشد و یکوری شنا میکند حتی! دیشب دیدم این سیخ ایستاده و زل زده است به بطری yokoyoko و تکان نمیخورد. بعید بود آخر با آن وضع فلجی که دارد. بعد تازه دوزاریم افتاد که پسرم فایتر است نا سلامتی و گارد گرفته است سمت درِ قرمز بطری!!! بعد نامردی نکردم و جای بطری را عوض کردم. دوید رفت آنور گارد گرفت! ساعتی دارم که یک مربع تراشخورده آبی درباری** دارد. آن را هم گذاشتم یک طرف. صبح هم امیر قبل از رفتن ظرف ناهار مرا گذاشت آنورتر تُنگِ اویس. حالا این اویس جان دلبندم هی اینور گارد میگیرد، هی آنور و آنورتر گارد میگیرد و کلاً دارم با شیوههای نوین فیزیوتراپی عضلات پسر دلبندم را بازیابی مینمایم! باشد که رستگار شوم.
__________________________________
*قبل از عید دوستی زنگ زده بود و بعد پرسید امیر چطور است؟ گفتم خوب است، خانه است. گفت ـ خیلی مهربان و دلواپس ـ «ئه! اون هم مثل تو شده!!»
**یک رزیدنت آقایی داشتیم که خیلی سال پیش یک رنویی خریده بودند سرمهای رنگ. میگفتند «آبی درباری» است نه سرمهای.
http://michkakely.blogfa.com/post/271
من یک چمدان و دو ساکم. یک سینی چای و یک جفت گوش شنوا برای پدرم. یک لپ تاپ که مادر و خواهرانم را به هم وصل می کنم. فاعل بی فعل برای خواهران بیوه ام. مقداری زیتون پرورده و چای سبز برای زنبرادرهایم هستم. من، کسی که با دقت مادرشوهرش را می بوسد تا جای حرف نماند، فصل تازه ای از روابط میان بابا و عمه فرنگیسم. مایه افتخار خاله کوچک و مایه ننگ خاله بزرگ. مقدار نامشخصی اسکناس نو برای برادرزاده هایم هستم و یک عیدخرابکن بی نظیر فقط با استفاده از کتاب ریاضی مبتکران. کسی که لباس های کهنه مادرش را مخفیانه دور می ریزد. پیامک های گوشی برادرش را وقتی خواب است می خواند. در اولین فرصت همه شبکه های منفیشانزده گیرنده شان را حذف می کند. کسی که همیشه متهم است به دزدیدن کتاب های قدیمی بابا. من عکاس باغ مرکبات، راننده سرویس قبرستان امامزاده عبدالله، شوینده سنگ قبرهای بسیار هستم.
به ساعت نگاه می کنم، بعد به آسمان پشت پنجره و با لحن بازیگران تئاترهای تلویزیونی دهه شصت می گویم: آه، چیزی به صبح نمونده... چمدان ها را بستم و گذاشتم کنار در ورودی. عصر که با مامان تماس گرفتم کار پخت شیرینی هایش به آخر رسیده بود. لابد فردا عید است.
happy end
Amir Mimاین منو یاد فائزه میندازه
شب ها دلم میخواهد داستان نویس بزرگی باشم. بعد شروع کنم داستان بنویسم. هر شب یکی. داستان هایی از تو، از بودن هایت، از یکباره آمدن هایت، از بی هوا ابراز علاقه کردن هایت... دلم میخواهد انقدر خوب بنویسم که هر کس میخواند خیالش راحت بشود از بودنت. و هی استرس نداشته باشد که نکند یک وقت نیایی، نباشی... توی داستان هایم اگر استرس و نبودنی و نیامدنی هم هست برای نمک کار است. وگرنه آخرش که تو همیشه خیال همه را راحت میکنی.
توی داستان هایم پر از چایی و شربت بهار نارنج و انجیر خشک و لیموناد و کیک خانگی و پرتقال پوست کنده است، برای وقت هایی که می آیی و دیوار های همه خانه هایمان کاغذ دیواری های سبز و نخودی و آبی دارند. توی داستان هایم خستگی ات با همین چیز ها رفع می شود. بعد مثلن چند جایش می نویسم با لبخند گفت، با لبخند سر تکان داد، با لبخند از جایش بلند شد، با لبخند چشم هایش را بست....
داستان نویس خوبی باشم و بعدش داستان هایم را بفرستم برای یک ناشر. یک ماه بعد بروم دفترش و ببینم که قیافه اش بیشتر شبیه قصاب ها است و من را به جا نمی آورد. بعد از کلی صحبت در حالی که قند توی چایی اش میزند بگوید «دلت خوشه خانوم جون، مردم که داستان اینطوری نمیخونن که. همش قر و اطوار... داستان باید غم داشته باشه، آدمو ولو کنه رو زمین. باید بگیره آدمو، درگیر کنه...»
بعدش ککم هم نمیگزد. از انتشارات میزنم بیرون و می روم خودم از روی داستان هایم دههزار تا کپی میگریم و توی میدان ولیعصر کنار باقی کارت پخش کن ها می ایستم.
از هر پنج نفر یک نفر کاغذ را از دستم میگیرد و از هر 10 نفر یک نفر به آن نگاه میکند و از هر 20 نفر یک نفر تا آخر داستان هایم را توی تاکسی، اتبوس، مترو، پیاده رو، میخواند.. از هر صد نفر یک نفر شب که می شود ذهنش ته مزه زندگی داستانی ما را میگیرد. مزه یکباره آمدن های تورا و مزه اطمینان از همیشه بودنت... از هر دو هزار نفر یک نفر شب خواب خوبی میبیند و آخر سر از هر ده هزار نفر یک نفر تصمیم میگیرد که بی هوا برگردد، باشد، بماند...
آنوقت من داستان نویس بزرگی هستم.
+تراوش شده بعد از خواندن این پست امیرحسین مجیری
الآن من این دهن منو جر بدم؟
Amir Mimهر گردی که گودر نمیشه
ولی از هیچی بهتره
۱. این درست که من همیشه مرد بحران بودهام، اما این بار حقیقتاً در یکی از بحرانیترین و البته مضحکترین لحظات زندگیام قرار گرفتهام. برای این گفتم مضحک که نمیدانم باید چه غلطی برای رها شدن از این وضعیت از خودم بروز بدهم. درست مانند جگری هستم که چهار دست و پا مانده باشد توی گِل و خیره شده باشد به خط ممتد افق، چشم به راه منجی شاید. که البته این هم چیز عجیب و غریبی نیست. این دقیقاً عکسالعمل من در مواجهه با موقعیتهای بحرانی زندگیام است. و خب، منجیئی که در کار نیست و صد البته توقع یافتن راهکار برای خروج از وضعیت مذکور هم توقع نابجایی است، پس عجالتاً خیره میمانم به خط ممتد افق. هر چه باشد خیلی سینمایی و هنری است.
۲. تک و توک آدمهایی هستند در زندگیام که از بدترین و مزخرفترین اتفاقات زندگی، موقعیتهای شاد و طنزآمیزی میسازند برای خودشان. برای خودشان و اطرافیانشان. و اینها صاایرانی هستند برای خودشان. هر روز بهتر از دیروز. یعنی اگر سالها از پس هم بگذرند و آدمها همه پیر و خسته و مستهلک، اینها چونان قالی کرمان، تر و تازه و خوشرنگ و لعاب به زندگی ادامه میدهند. نه نالهای، نه غمی، نه آهی و نه هیچ. این را گفتم تا برسم به اینجا که دیروز وقتی رفتم تا ماشین را روشن کنم، دیدم عنکبوت عزیزی محبت کرده و روی دستگیره ماشین تار تنیده است. بعد این، زرتی تبدیل شد به حجم عظیمی از غم که چرا باید این همه روز تعطیل را بچپیم توی خانه و بیرون نرویم؟ یعنی نشود که برویم و.. و بعد، که آن حجم عظیم داشت تبدیل میشد به حجم خیلی خیلی عظیمتری و اگر میشد، الآن اوضاعم خیلی بیریختتر از اینی که هست میشد و اینها، تصمیم گرفتم مثل آن تک و توک آدمهایی که گفتم، نگاهم را عوض کنم و جور دیگری نگاه کنم و از حق اگر نگذریم موفق هم بودم. یعنی همان پایین، توی کوچه، به شکل خیلی مسخرهای مقداری هرّ و هرّ کردم و گفتم: بهبه.. چه اتفاق بامزه و باحالی و بعد هم آمدم بالا و ماجرا را برای سوسن تعریف کردم و دو تایی هرّ و هرّ و.. قصه آن روز ما خیلی خوب و خوش و قشنگ به پایان رسید..
۳. همه اینها را گفتم تا آن ماجرای اصلی را نگویم که.. بعله.