neda sh
Shared posts
سفرت به خیر اما ..
و این روزها همه می گویند زیباتر شده ام
اگر این روزها زنی را اطرافتان می بینید که بیشتر از همیشه به خودش می رسد و بر خلاف همیشه رژ لب قرمز زده بیشتر از همیشه دوستش داشته باشید .
ما قانع ترین آدم های روزگاریم ..
و کیه ِ که از این آدم های راه دور در زندگی اش نداشته باشد !؟
.
رادیو را روشن نکن
شاید روزمرگی از همان دقیقههایی آغاز میشود که برایت مهم نیست ریشت تراشیده باشد بوی عطر خوب بدهی، شکمت بیرون نزند و بیریخت نباشی. مهم نیست کدام کفشها را بپوشی و کدام کیف را با کدام لباست هماهنگ کنی. روزهای سال مثل یک بهمن بزرگ تو را میبلعند و در میان غبارش ناپدید میشوی. آراستگی را میگذاری پشت در و در را رویش قفل میکنی. خودت میمانی و یک آینه که دیگر مثل سابق در آن به صورتت خیره نمیشوی. ترجیح میدهی بگذاری و بگذری. سادهمیگیری اما نمیدانی زندگی سختتر از این حرفهاست. آراستگی و باسلیقه بودن در برابر روزهای زندگی شاید اولین شرط خوب بودن باشد. شاید باید یادمان باشد یک بار زندگی میکنیم و یک بار فقط یک بار این روزهای پریشان را تجربه میکنیم. مواظب باشیم آنها که دچار روزمرگی شدهاند هنوز برنگشتهاند، ما بهسامانتر، در فرم زیباتر، در کادر بینظیرتری زندگی کنیم.
در یکی از سکانسهای پایانی پلهای مدیسن کانتری بعد از اینکه مریلاستریپ زیر باران سیلآسا مردد میان ماندن و رفتن دستش روی دستگیره در منتظر یک ریسک میماند چراغ سبز میشود و او برای همیشه از معشوقهاش جدا میماند. در همین هنگام است که همسرش بیتوجه به حال او رادیو را روشن میکند و صدای یکنواخت رادیو همان روزمرگی کسالتآور مزمن را یا شاید روزهای دوباره و دوباره را برایمان تصویر میکند. حواسمان به پیچ رادیو باشد.
+ ببینید: The Bridges Of Madison County
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
مِی خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
غافلگیر شده ام. واقعیت چشم در چشم، زانو به زانوی من نشسته بود و نمی دیدمش. ذهنم می گفت تمام شده و من خوشدلانه باورش می کردم. نمی دیدم موج عظیمی در درونم است که سر تمام شدن ندارد. گیر کرده بودم و نمی فهمیدم، نمی دیدم. گاهی دیدن واقعیات زندگی سختترین کار دنیا است. به خیال خودم آدمهایم را از دست می دادم حالا می دانم اصلا به دستشان نمی آوردم، گذران عمر می کردم باهاشان. رابطه اما شروع نمی شد اصلا که بخواهد از دست برود. رابطه حضور می خواهد، عشق می خواهد، قلبی می خواهد که بلرزد، تنی که بماند، حسی که جاری شود. دو دوی چشمها را می خواهد، دلی که بریزد وقتی می بینتش، دلی که تنگ شود وقتی نمی بینتش، دلی که بترکد اگر خواست برود. من چه کار می کردم؟ هیچ. آدمها را فقط نگاه می کردم. می آمدند بهشان لبخند می زدم که خوش آمدی، می رفتند بغض می کردم که خوش آمدی. و فردا دوباره خورشید طلوع می کرد و دوباره زندگی بود و من هیچ هم جای خالی نمی دیدم. کلی هم افتخار می کردم به آفرودیت گیر نده درونم و متوجه ناخودآگاهی نبودم که اتفاقا گیر کرده بود در یک رابطه مرده و من را از شوق یک رابطه واقعی محروم می کرد ...
از دیروز ورد زبانم شده شکر و این فقط یک واژه است که حق مطلب را بیان نمی کند. به زبان می گویم شکر اما قدردانی ای که در قلبم است اصلا اندازه این کلمه نیست. شکر که جهان هستی اینطور حواسش به من هست، که آدمهایی را سرراه زندگی ام قرار می دهد که منجی اند، که نه فقط قسمتهای تاریک روحم را می بینند بلکه نشانم می دهند و دستم را می گیرند. اعلامم رهایی است از هرآنچه دیگر نیست. اعلامم رابطه جدید است و عشق. دلی که بلرزد و شوقی که دوباره راهی خانه ام شود و می خواهم اعلامم را نه تنها جهان هستی بلکه همه آدمها بشنوند، می خواهم مرده را به خاک بسپارم. عزمم را جزم کرده ام که زنده ها را زندگی کنم. عشق باید بنشیند روی پوستم، همینقدر نزدیک باشد به من و همینقدر نفس گیر. حضور می خواهم و غرقه شدن. خاطره دیگر به کارم نمی آید. آدم رفته را باید رها کرد، آب هم پشتش نریخت، دستی برایش تکان داد و به خدا سپردتش. برود برسد به مقصدش، سایه اش که از زندگی ام برود عشق برمی گردد. می دانم ...
دوستت دارم و همین غمگین ترم میکند ...
کم شود ! دوست داشتن مگر کم هم میشود . اتفاقهای زیادی در این مدت افتاده که هر کدام به تنهایی کافی بوده تا کم کند این علاقه را ، نکرده . یک وقتی می خواستم که کم شود . نباشد اصلا . حالا دیگر حتی تلاش هم نمیکنم. گذاشته ام این حس آرام و زیر پوستی جاری باشد در لحظاتم . در روزها و شب هایم . با تمام سختی و غمگین بودنش . همیشه هست . صبح ها زودتر از من از خواب بیدار می شود . هر جا میروم همراهم می آید و تمام مدت به من زل می زند . فهمیده کم آورده ام و تسلیمم .
خلاصه که نگران نباش . من و دوست داشتنت مدتهاست زندگی مسالمت آمیزی داریم با هم .
بگذار بگذریم.
neda shدوباره ها از جنس استیصال اند...
تعهد از من گرفته بودی دوباره بخوانماش. نخواندم ولی. صادقانه در ملاءعام اعتراف میکنم. دست خودم هم نیست؛ عادت به دوبارهخوانی ندارم. من محبوبترین کتابهایم را هم یکبار بیشتر نخواندم. جزوههای دانشگاه را هم یکبار میخواندم. کسی باور نمیکرد. ولی همین بود؛ یکبار. مهربانتر که شدهای دوباره کتاب شده بهانهی ما. دوباره همان کتاب شده بهانهی دوباره نزدیکیهای ما. ولی آخر من از این کتاب که دادهای چه بیرون بیاورم؟ مثل یک بمبگذاریست این: دوباره سالروز یازده سپتامبر، دوباره آمریکاییها و دوباره کشتار. این بازگشت به اول چیز جدیدی برای من ندارد. من با بِی بسمالله تا میمِ والسلامش میروم. من همین ابتدا جام زهرِ آخرش را میبینم. جنگ جنگ تا پیروزی را کهنه کردهام. این کار تو یکجور ارسال سیگنال است. که یعنی هنوز هم میتوانم همان باشم. و تو همان باشی. و همان باشیم. اما نمیشود. پارازیتهای اینجا نمیگذارد. از من اگر میشنوی دست بردار که «هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.» دوبارهها از جنس استیصالاند؛ یکجور ناتوانی دارند در پسشان. من اهل دوبارهها نیستم. انگار بخواهی چیزی را که داشتهای و حالا نداری باز تکرار کنی. باز خلقش کنی. میشود مگر؟ هی کشتن و زنده کردن کار خداست. ما فقط مُردن بلدیم. و من یکبار مُردهام. من تا آخر ماجرا را سابق بر این رفتهام. بگذار دلهای ما به اختیار خودش بیاید و برود. امور داخلی دلها را به اختیار خودشان بگذار. بگذار اگر دلی رفت سیر طبیعیاش بوده باشد و بگذار نقشهای برای هیچ دلی نکشیم. دل را اگر با نقشه جابهجا کردیم کودتا کردهایم. من اهل کودتا نیستم. من اهل تو بودم، اهلیِ تو بودم. اما… اما… همین دیگر! کار ما اما دارد. دوبارههای ما، دوبارههای خوبی نیستند. بگذار بگذریم؛ به یکبارهها و اتفاقات دل خوش کنیم.
http://summerrain.blogfa.com/post-195.aspx
من تا حالا یک حیوان خانگی هم نداشته ام ، تو بگو یک گلدان گل . نهایتش دو شاخه بامبو یا چند گلدان کوچک کاکتوس . دو گیاهی که کمترین نیاز به توجه و رسیدگی را دارند . البته الان دیگر آن بامبو ها را هم ندارم و خوب بهتر است نگویم چه بلایی سرشان آوردم . در کل نمی توانم بدون آسیب زدن از کسی یا چیزی مراقبت کنم . بچه که دیگر قضیه اش فرق دارد . بزرگ ترین تصمیم زندگی دو نفر می تواند همین باشد . آوردن کسی در این دنیا و پذیرفتن عواقبش تا آخر عمر . فاطمه می گوید با احساسات مادری ات چه کرده ای این همه سال!؟ احساسات مادری! دروغ چرا گاهی وقت ها به مادرهایی که دخترهای کوچک زیبا با موهای بلند دارند حسودی می کنم و به شدت دلم یکی از آن عروسک های زنده می خواهد اما بعد می ترسم .چون میدانم قرار است خیلی دوستش داشته باشم .نمی توانم تصور کنم که می شود کسی را اینقدر دوست داشت . بچه که داشته باشی دیگر قلبت درون سینه ات نمی تپد ، یک جایی اطرافت می پلکد.
می دانم یک روزی بالاخره می آید و همه دنیایم می شود ، اما کاش می شد اگر کم آوردی و فهمیدی آدمش نیستی از خدا بابت هدیه اش تشکر کنی و پس بفرستی اش .یا اصلا قورتش دهی برگردد سر جایش ...هوم!؟
گریه کار کمی ست برای توصیف رفتنت...*
به این یک سال فکر می کنم و به اینکه من هنوز به شهر بدون تو هم عادت نکرده ام چه برسد به نبودنت . هنوز جوری زندگی می کنم که انگار داری در یکی از خیابان های این شهر زندگی می کنی . هر روز صبح از خواب بیدار می شوی و طبق عادت بدون صبحانه سر کار می روی.روزنامه می خوانی ، خرید می کنی . هنوز گاهی راهم را از خیایان محل کارت کج می کنم مبادا اتفاقی ببینمت.
از 5 مرحله اندوه در مرحله انکار گیر کرده ام . راستی از آدم های رفته چگونه می شود رفت. گذشت ، تمامشان کرد.تمام کردن چه شکلی ست که من بلدش نمی شوم.
یاد این نوشته آیدا می افتم و خوشحال می شوم که ما چیزی که زیاد در این شهر داریم امامزاده است جایی که می توانی بروی یک دل سیر گریه کنی و نیاز نباشد به کسی جواب بدهی.
امروز 5 شنبه است . شاید امشب را باید به سنت سالها پیش در یکی از این امامزاده ها کمیل بخوانم و از خدا بخواهم پذیرفتن را یاد بگیرم.
*کامران رسول زاده
فقط از دور نگاهش کن
آدمیزاد یک هالهای دارد دور خودش. هالهی زندگی خودمانی خودش. یک سری چیزهایی که فقط خودش میداند و نه هیچکس دیگر. عبور از این هاله حکمن همان خودکشی است. به بچهی آدمیزاد که خیلی نزدیک شوی میسوزی در هالهاش. برای همین خیلیها از دور فقط زیبابند. تا که میشناسیاش، برایت حرف میزند و دنیایش را برایت تصویر میکند میخواهی بالا بیاری. اینجوری است که باید آدمها را از دور نگاه کرد. اینجوری است که عاشق و معشوقهای دیروزی سر از دادگاه خانواده در میآورند. هی … آن نزدیکها هیچ خبری نیست. صورتش را نگاه کن. رفتارهای ظریفش را نگاه کن و لذت ببر. نزدیک نشو تا نسوزی. از دور احاطه بر کل داری. به جزئیاتش که نزدیک میشوی چیزی نمیبینی جز همان حرفها و کارهای تکراری ملالآور. اولین حماقت همان لحظهای آغاز میشود که فکر کنی این با بقیه فرق دارد.
اگر فکر میکنی درون هالهی کسی هستی و هنوز نسوختی از رابطهات هم راضی هستی شاید شاخکهای گرمایی یا احساسی تو خراب باشد، یا شاید بخت این را نداشتهای که بهش نزدیک شوی اگر هم فکر میکنی صمیمیترین دوستش در دنیا هستی طرف مقابل نقش خودش را برای تظاهر این صمیمیت خوب بازی کرده است. اینطوری است که جایی احساس میکنی آدمها در کل سر و ته یک کرباساند. فوقش یکی زودتر خودش را لو میدهد یکی بهتر نقش بازی میکند. به آخر فیلم که میرسی جایی که همهی حرفها را شنیدهای و چیزی نمانده برای آهسته زمزمه کردن در گوشاش میبینی همهی داستانها آخرش شبیه هم هستند. فوقش بازیگرانش فرق میکنند. فوقش زودتر یا دیرتر، همه آخر آخرش فقط به فکر خودشان هستند. اگر در کنار تو هم هستند برای خودشان است. یک سری داستانها هست که برای کتابهای عاشقانه نوشته شدهاند، بگذارید در همان کتابها باقی بمانند. روزمرههای خاکستری هیچ ربطی به داستانسراییهای رمانتیک نویسندگان ندارد. بگذارید چیزی بهتان بگویم که این روزها خیلی با خودم بهش فکر میکنم: زندگی زیاد عاشقانه نیست. زیاد آنجوری پیش نمیرود که انتظارش را دارید. راه خودش را با غرور بیتوجه به خواست ما طی میکند. سوتفاهمی به نام عشق را زیاد جدی نگیرید. شاید کسی پیدا شد با اسب زرینی بهتر از شما و دودمان شما و عشق اهوراییتان را به باد داد. اگر مخرج مشترک دو خودخواهی همزمان در دو فرد متفاوت را عشق مینامید عیبی ندارد اما یادمان باشد بر حسب شرایط و اوضاع هر لحظه این مخرج مشترک میتواند جوابهای متفاوتی داشته باشد که لزومن اسم شما نیست. راستی امروز شمعدانی همسایه دو شکوفهی قرمز جدید داشت.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
سختی
موسیقی و آه
دست از مقایسه برداشتم
http://nikat.blogspot.com/2012/11/blog-post_27.html
زندگی بی خیال شده این روزها !
گفته بودی که زندگیِ بدون خیال سخت است ، راست می گفتی !
اینجا نرسیده به پل
همیشه سردیها و فاصلهها اینطوری خودشان را میاندازند بین دو نفر. به همین سادگی؛ به همین مسخرهگی! وقتی که یکی حالش بد است و نمیتواند درست حرف بزند؛ وقتی یکی میترسد و دست و پا میزند برای نگه داشتن ِ آن یکی و حالیش نیست که فقط دارد کار را بدتر میکند؛ وقتی یکی خسته میشود از آن همه تلاش ِ آن دیگری؛ و دیگری از تلاش ِ بی پاسخ ِ خودش...
«آنیتا یارمحمدی- نشر ققنوس»
عاشقانه
ماجرایی که چند روز پیش اتفاق افتاد باعث شد دوباره یادم بیفتد دارم وارد مرحلهی جدیدی از زندگیام میشوم که ابعاد ناخوشایندی دارد. چند سال پیش با دوستانمان که گپ میزدیم حرف این بود که پدر و مادرها کم و بیش وارد محدودهی پیری شدهاند و این واقعیت اجتناب ناپذیر است که باید حواسمان به فرصت محدود داشتنشان باشد. اما، حالا همسنهای من، خودشان کم و بیش سالهای آخر جوانی را پشت سر میگذرانند و گرچه هنوز راه زیادی برای رفتن هست، ولی جسته و گریخته با اتفاقاتی مواجه میشویم که کم سابقهاند و نامعمول. آدم انتظار ندارد که بشنود دوستش سکتهی قلبی کرده مثلن، انتظار ندارد که دوستش سرطان گرفته باشد، تومور گرفته باشد، هر درد بیدرمان یا سختدرمانی گرفته باشد که تا به حال در گروه دوستان ندیده یا نشنیده. بیتعارف مواجه شدن با مرگ یک دوست نزدیک برای من به مراتب سختتر از مرگ کهنسالهای خانواده به نظر میرسد، حتا پدر و مادر. من خیلی سال است که با مرگ آدمها یک صلحی دارم، اما باز هم چیزی نیست که در مورد هم سن و سالهایمان انتظارش را داشته باشم. الان هر از چندی تلنگری میخوری که حواست باشد، فاصله کم شده.
حداقل دو سه دوست خیلی محبوب دارم که اینجا را میخوانند و حسابی سیگاریاند. به عنوان قدم اول از همین تریبون اعلام میکنم که از تصور مواجه شدن با سرطان ریههایشان قلبم درد میگیرد، اصلن قابل تصور نیست برایم. از همین تریبون بهشان یک ماه فرصت میدهم هر غلطی میکنند بکنند، ولی سیگار را تعطیل کنند، یعنی در سنی هستند که خودشان میدانند تا همین حالا هم خیلی آسیب زدهاند به بدنشان، اصولن دیگر اجازه ندارند تنهایی فکر کنند. با این نوع روابطی که بین ما حاکم است، حالا موظفند نهضت ترک همزمان راه بیندازند، موظفند تا یک جایی سالم بمانند الاغها. متوجهید؟ متوجهند؟
مرگ اجتنابپذیر نیست، اما مثل آدم بمیرید لطفن، اگر شد. نگران نباشید، زندگی اجازه نخواهد داد بیهیجان تا ته خط برویم.