Maryam.D
Shared posts
بیشترم در زمینه رنگ مو مشاوره میدادم
من اگه جای اقای شجاعی مهر بودم و این همه سال جلوی هزارجور کارشناس و دکتر مهندس مختلف مینشستم الان دیگه واسه خودم شبکه اختصاصی داشتم و مشاوره میدادم.
اگه قلبم از طلا بود، آبش میکردم...
دلیل دیگه ای که دوس دارم یه ماشین داشته باشم!
دوس دارم یه ماشین داشته باشم. نه بخاطر اینکه مدت ها زیر آفتاب منتظر تاکسی ذوب نشم؛ نه بخاطر اینکه وقتی تاکسی گیر نمیاد استرس دیر رسیدن رو داشته باشم ...
البته همه ی اینا هست ولی اینبار دوس دارم یه ماشین داشته باشم تا آهنگ های مورد علاقهمو با صدای بلند توش تجربه کنم. آهنگ هایی که فقط با هندزفری شنیدمشون.
1+ عنوان پُست از لنگستون هیوز
دل ايراني
تازه با هم آشنا شده بوديم. از آن آدمهاي خوشفكر و پرانرژي بود كه ميشد ده بيست پروژه مشترك با هم انجام بدهيم. يك روز آمد گفت من يك هفتهاي نيستم. گفتم: خير باشد. رفت و برگشت. يك ماهي گذشت و در يك صبح پاييزي آمد و گفت: خوبي، بدي ديديد حلال كنيد!
- كجا؟
- آن طرف آب
- چه بيمقدمه! چه بيخبر!
و رفت.
رفت ولي از طريق ايميل و چت با هم در ارتباط بوديم. غم غربت خيلي اذيتش ميكرد. ساعتها پاي چت براي من درد دل ميكرد، بيتابي ميكرد. دو دل بود كه بماند يا برگردد.
من گوش ميكردم و برايش تحليل ميكردم. ميگفتم اين فكرها را قبل از رفتن بايد ميكردي نه الان، حالا كه رفتهاي بمان. آن جا زمينهي رشد و پيشرفت واقعاً براي تو مهياست. درست است كه كار و موقعيت اجتماعيات را از دست دادهاي، اما تو آدمي نيستي كه بيكار بماني.
از خدا برايش ميگفتم، از صبر، از توكل، از اميد و آرزو و تلاش. بدجور دو دل بود و گير كرده بود. نهايتاً برايش استخاره گرفتم و فايل صوتي استخاره را برايش ايميل كردم. خيلي آرام شد و ماند. كم كم اوضاعش بهتر شد. در يك دانشگاه بسيار معتبر پذيرش گرفت و مشغول تحصيل شد. تابستان آمد ايران، يك جعبه شكلات هم به عنوان سوغات براي من آورد. دو سه ساعتي با هم صحبت كرديم، گپ زديم از اوضاع و احوال آنجا و اينجا.
دوباره رفت.
رفت و اين بار وضعش بهتر شد، علاوه بر درس كار هم پيدا كرد. سرش خيلي شلوغ شده بود. دانشگاههاي آنجا به واقع دانشگاه است، كار جدي ميخواهند، شهريهي 46000 دلاري هم شوخي نيست. به من ميگفت برخي منابعي كه معرفي ميكنند نسخهي چاپي آن 220 دلار و نسخهي آنلاين آن 80 دلار است. تازه اين فقط براي يك درس بود.
خلاصه اين كه زندگياش روي غلتك افتاد، سرش شلوغ شد و اصلاً در چت آنلاين نبود. هميشه نامرئي بود و فقط او ميتوانست با من چت كند. ايميلها را هم دير به دير جواب ميداد. يك بار بهش گفتم من رسماً به اين بازههاي زماني دو ماهه و سه ماهه براي گفتگو اعتراض دارم، خنديد و عذرخواهي كرد و گفت خودت ميداني كه چقدر درس و كار و پروژه دارم. ازش پرسيدم: «تو اونجا دلت تنگ نميشه؟» گفت: «من اين قدر اينجا كار دارم كه اصلاً وقت ندارم كه به دلتنگ شدن فكر كنم». بهش گفتم: «آن جعبه شكلاتي را كه آوردي، اسمش را گذاشتهام شكلات دلتنگي، هر وقت دلم برايت تنگ ميشود يكي از آن شكلاتها را ميخورم». خنديد و گفت: «اووووه! تو هنوز بعد از يك سال اون شكلاتها رو تموم نكردي؟ اگه پيش من باشه كه يك روزه تمومش ميكنم».
گذشت و گذشت و اين فواصل طولاني مدت بين گفتوگوهايمان همچنان ادامه داشت تا اين كه يك روز در خلال صحبت به او گفتم اين دفعه كه خواستي به ايران بيايي، يكي از آن دلهاي بزرگ و جادار خارجي برايم بياور. اين دل من ايراني است، زود به زود تنگ ميشود، مدام ميگيرد، هي دلتنگ ميشود، بهانه ميگيرد، پدرم را در آورده، خوش به حالت كه تو آنجا اصلاً دلت تنگ نميشود. خوش به حالت كه يكي از آن دلهاي بزرگ خارجي براي خودت خريدهاي. مكثي كرد و دوباره خنديد. گفت ايام امتحانات ميان ترم است و بعدش هم تحويل پروژهها و بعدش هم پايان ترم. امتحاناتم كه تمام شد يك روز ميآيم كه مفصل با هم صحبت كنيم.
ترم تمام شد و تابستان آغاز، اما خبري نبود. به يكي از دوستان گلايهاش را كردم و گفتم كه فلاني رفته است و خيلي كم ميآيد سراغ من. ماجراي دل ايراني و دل خارجي را هم برايش گفتم. به من گفت: «مطمئن باش! هر جا كه باشد و به هر كاري كه مشغول باشد، بالاخره دلش براي يك دل كوچولوي ايراني تنگ ميشود و ميآيد پيشت»
دو روز پيش در حال و هواي خودم بودم كه يك مرتبه سر و كلهاش پيدا شد و مثل هميشه نامرئي. از درس و زندگياش گفت و از كار پاياننامهام پرسيد. از دوستان و رفقاي مشترك، از ايران و خلاصه از هر چيزي كه ميشد راجع به آن حرف زد و شنيد. بعد گفت اين جملهي زير را يك جايي خواندم:
به
سـلـامتــی اون رفــــيقی که مــــجازيـه
امـــــــــّــا . . .!!!
يـه جوری
واســــت سنـگ صـــــبوره
که هیـــچ
کـدوم از رفيــــقای واقـعـيت برات نبودن
بعدش گفت: « وقتي اين جمله را خواندم، یاد شما کردم، 2 سال پیش که تازه اومده بودم اینجا، خیلی غربت اذیتم می کرد. اون موقع ها خیلی پای صحبت هام نشستی، خیلی وقت ها با حرف هاتون آرومم کردین، آروم و امیدوار به خدایی که همیشه هست و می دونم مراقبمه»
گفتم: «خواهش ميكنم. من كاري نكردم، خودت خوب بودي»
بعدش گفتم: «خيلي منتظرت بودم كه بيايي، ممنونم كه اومدي»
گفت: «من هميشه به يادتم، حتي اگه نيام، محبتهايي كه در حق من كردي رو فراموش نميكنم»
* * *
ديشب با خودم فكر ميكردم كه من مثل اين تعويض روغنيهاي وسط جاده شدهام. آدمها غمگين و خسته، گرد بيمروتي روزگار بر چهره نشسته، ميآيند پيش من. از دردهايشان ميگويند، از مشكلاتشان از غصههايشان و من گوش ميكنم. سينهام مخزن الاسرار دردها و قصههاي پررنج و مرارت اين و آن شده است. اگر چيزي به ذهنم رسيد، راهنماييشان ميكنم، اميدوارشان ميكنم. مذهبي باشند از خدا برايشان ميگويم از خدايي كه همه جا هست و ما را رها نكرده است. صاحب داريم، سرپرست داريم، الله ولي الذين امنوا ...
مذهبي نباشند از عشق به انسانيت و اميد و تلاش براي بهتر زندگي كردن برايشان ميگويم. از اين كه دنيا به آخر نرسيده است و كوشش بيهوده به از خفتگي است و تا آخرين لحظه بايد جنگيد و مبارزه كرد و تسليم نشد.
خلاصه براي هر قشر و صنف و سني، قصهي خاص خودش را ميخوانم. خيليهايشان رو به راه ميشوند، انرژي ميگيرند، انگيزه پيدا ميكنند، تر و تازه ميشوند و ميروند و ميروند ...
و اين تعويض روغني را با روغنهاي سوخته به حال خود رها ميكنند. من اما دل ميبندم، دلم برايشان تنگ ميشود، ميخواهم بدانم از پيش من كه رفتند خوب شدند، سر حال هستند هنوز، دستكم اگر دوباره به روغنسوزي افتادهاند بيايند پيش من. دلم براي همهي روغن سوختههايشان و آن لبخند رضايتي كه موقع ترك اين درگاه مجازي ميزنند تنگ شده است.
آنهايي كه ماندهاند، يك آدمهاي دردمندي هستند مثل خودم كه حالا حالاها دردهايشان تمامي ندارد. چون آنها هم درد دارند پس هستند.
اين دل ايراني تنگ و سياه و پر از روغنهاي سوخته براي خيليها تنگ شده است.
در همين زمينه:
"عن آقا"
گفتمان رم استفاده کرده باشیم
«بالاخره اینم یه تجربه س» و «تا اشتباه نکنی یاد نمیگیری» پر میکنه.