بیشتر اوقات روزم را با سوار شدن در تاکسی شروع می کنم. قانونی دارم که هروقت در تاکسی می شینم اگر راننده هم سلام کند یا مثلا بوی خوبی در ماشین باشد آن روزم هم خوب است. شاید مسخره باشد ولی این طوری هست.
الان چند روزی هست که باادب بودن راننده و بوی خوش داشتن ماشین هم فرقی برایم ندارد. روزها را سعی می کنم بگذرانم. همیشه این جمله را که می گویم یاد موش هایی که در دایره های گردان می چرخند و دوباره می چرخند می افتم. انگار تغییری وجود ندارد. انگار نتوانسته ام هنوز از آن دایره چرخان پیاده شوم. خب سخت است اگر با سرعت بدوی.
سرم را می گذارم کنار وسایل نقاشی ام. گوش می دهم. ساکت نوازشم می کنند. انگار که پیاده شدم!