Shared posts

08 May 09:51

اضافی

by sebch
virtuosogirl761

سرم را می گذارم کنار وسایل نقاشی ام. گوش می دهم. ساکت نوازشم می کنند.

یک روز هم ممکن است باشد که هیچ چیز به خوبی پیش نرود. مثلا در مدرسه اعصابت خورد باشد و بچه ها سر دو یا سه روزه بودن وقت امتحان ریاضی آخر ترم بحث و جدل کنند و از همه زوری امضا بگیرند. من و "ر" هم همیشه ساکت می مانیم و نگاه می کنیم. نمی گویم عاقلیم و آن ها نیستند ولی دعواهایشان را که می دیدیم خنده مان می گرفت. بدون هیچ حرفی می دانستیم منظور همدیگر را. ...چیزای دیگری که می توانند روز را خراب کنند..مثلا درس های سازت را تمرین نکرده باشی. یا مثلا میگوهایت مثل آش شل شوند و با بی میلی بخوری. 

بیشتر اوقات روزم را با سوار شدن در تاکسی شروع می کنم. قانونی دارم که هروقت در تاکسی می شینم اگر راننده هم سلام کند یا مثلا بوی خوبی در ماشین باشد آن روزم هم خوب است. شاید مسخره باشد ولی این طوری هست. 

الان چند روزی هست که باادب بودن راننده و بوی خوش داشتن ماشین هم فرقی برایم ندارد. روزها را سعی می کنم بگذرانم. همیشه این جمله را که می گویم یاد موش هایی که در دایره های گردان می چرخند و دوباره می چرخند می افتم. انگار تغییری وجود ندارد. انگار نتوانسته ام هنوز از آن دایره چرخان پیاده شوم. خب سخت است اگر با سرعت بدوی. 

سرم را می گذارم کنار وسایل نقاشی ام. گوش می دهم. ساکت نوازشم می کنند. انگار که پیاده شدم!

02 Apr 10:12

50

by misspar3oos

هر سال عید که میشود میبینم که چقدر کسی زائیده. هر کس یک بچه را زده زیر بغلش و میآید توی مهمانی. بعد یکهو همه از حالت خیره شدن و پچ پچ کردن و برانداز کردن این و آن و غیبت کردن، همزمان تبدیل میشوند به حالت ووووی ووووی بدش بده من و غیره. خب یکی زائیده! یکی شوهر کرده و بعد شوهر او را کرده و بعد زائیده. ازین ساده تر هم میشود؟ هر کس اراده کند میتواند 9 ماه بعد بزاید. در واقع تنها کاری است که در این کشور میتوانید به راحتی و فقط با یک تصمیم عملی کنید. ناووو وات!؟ هیچ وقت به مغز نرمال سنتی کوچکتان خطور کرده که کسی که شوهر نکرده و شوهر او را نکرده و نزائیده میتواند به مراتب قابل ستایش تر باشد؟ خطور نکرده؟ چرا؟ چرا انقدر مغزهایتان دچار عدم خطورکردگیست؟ چرا باید 13 روز بچه هایتان از اینور هال بدوند آن طرف و هی برای ما خستگانی که مدام به مغزهایمان چیزهای تخمی و دردناک خطور میکند جیغ بزنند. چرا باید بچه هایتان بیایند وسط و هی برقصند و هی بگویند دش دش، مامان دش، خاله دش :| بعد من با این هیکل و سن و ابهت باید برای این دست بزنم و برای آن شکلک دربیاورم و به خاطرات ننه این درباره شیرین زبانیهایش در تاریخ چندِ چندِ چند گوش بدهم و هی بخندم که واااااای چقدر کودک بامزه ای زائیده ای، در حالیکه یک نفر بین این همه انسان نیست که بتوانیم با هم 2جمله مفید و جذاب رد و بدل کنیم. آن یکی هم یکهو از آنور هال داد میزند صبااااا برو خاله برات لاک بزنه :| بعد همه چشمها میگردد طرف خاله که من باشم، در حالیکه هر چه فکر میکنم میبینم مادرش خواهرم نیست، و من هم مجبورم بلند شوم بروم لاک بیاورم. بعد 35 نفر با پکیجی از انرژیهای منفی متنوع زل میزنند به تو که داری برای بچه 2ساله لاک میزنی. محض رضای خدا این چه ناخنهاییست! با ذره بین باید پیدایشان کنم، و تازه باباش هم هی از آنطرف  سفارش میکند که به پوستش نزنی :| وات د فاک؟ اینجا کجاست؟ من کی هستم؟ این بود نتیجه خون شهدا؟! وقتی لاکش را میزنم تمام لباسم خیس عرق شده. انگار که جلوی 35 نفر عمل جراحی قلب باز انجام داده باشی. بعد یکی داد میزند خاله رو بوس کن بگو مرسی. یکم نگاهم میکند، و بعد بوسم میکند، و میرود. میــشــِن دان! بلند میشوم میروم توی دسشویی. زل میزنم به خودم توی آینه. نفس عمیق میکشم و برمیگردم به جمع خل و چلهای 2014. همینجور که لبخندهای تصنعیم را به همه تقدیم میکنم همزمان فکر میکنم که چقدر میخورند! مثل شرکت هیولاهاست. چشم بصیرت پیدا کردم. هر کس را به شکل یک جانور عجیب غریب میبینم. احساس میکنم همه از یک بیماری روحی ای رنج میبرند. خودم هم میبرم. رنج. من دچار بیماری روحی ایده آل گرایی مزمن هستم. همه جا چشمم مثل رادار مدام میچرخد و دنبال یک انسان ایده آل میگردد. و وقتی پیدا نمیکنم، چون بسیار در امور اجتماعی و روابط انسانی ناتوان هستم، تنها کاری که از صمیم قلب میتوانم انجام دهم بلند شدن، و به مستراح رفتن، و خیره شدن به آیینه، و نفس عمیق کشیدن است. هنوز نمیتوانم رفتار متناسب با هر لحظه و هر آدم را از خودم بروز بدهم و هنوز نمیتوانم به مغز خنگ خودم بقبولانم که هیچ لزومی ندارد که برای 4ساعت مهمانی که به هیچ وجه ابدی نخواهد بود، انقدر خودت را از درون بجوی و ریز ریز کنی و جر بدهی و ناله کنی. هنوز  نمیتوانم به زمان فرصت بدهم که بگذرد. هنوز گاهی احساس میکنم مثل یک ذوزنقه افتاده ام توی شهر دایره ها و هی به زور خودم را روی ضلعهای تخمیم میکشانم این طرف و آن طرف. هنوز هر شب میروم یک گوشه، چون 4تا زاویه دارم، و قطعا توی گوشه ها حالم بهتر خواهد بود، و به این فکر میکنم که آیا من دچار بیماری زاویه داری حاد هستم؟ یا شهر دیگری در جای دیگری هست که همه موجوداتش ذوزنقه هستند؟ هنوز گاهی خودم را یک  ذوزنقه زشت و تخمی تحت فشار میبینم. در حالیکه میدانم دیگر زشت است خداییش با این هیکل و ادعا و خود بزرگ بینی مفرط. زشت است که آدم نتواند گیر ندهد. و عبور کند. و دست خودش را از روی گلوی خودش بردارد، و بلند شود برود یک مقدار مهارتهای اجتماعی، و تحملش را ارتقا بدهد. زشت است. خیلی زشت است.  ذوزنقه زشت.

13 Jan 19:51

یک روز به شیدایی…

by Oghlon

گفتند سونامی ممکن است به سواحل غربی آمریکا هم برسد. تا صبح بیدار بودم و درس می‌‌خواندم. گفتم من که نخوابیدم بروم ببینم چه خبر است. دوربین به دست راه افتادم طرف دریا که از سونامی عکس بگیرم. انگار سونامی پروانه است. می‌‌نشیند روی گل، ژست می‌‌گیرد، دست‌ش را می‌‌زند زیر چانه تا من عکس‌ش را بگیرم. کنار ساحل علامت زده بودند وارد نشوید. به‌خاطر احتمال سونامی. به‌روی خودم نیاوردم. رفتم نشستم جلوی دریا. گفتم بیا بیا. سونامی بیا. من که درس دارم بیا. من که مشقام تموم نشده بیا. خیلی‌ بزرگ نیا که کسی‌ صدمه ببینه. فقط انقدر که مدرسه تعطیل شه بیا. مثلاً موج‌های دو سه متری که عکس‌ش‌م خوشگل بشه بیا. هیچ! به هیچ جاش حساب نکرد. پلیس اومد گفت مگر علامت‌ها را ندیدی؟ نباید وارد ساحل شوی. دیدم مشق‌هایم که تمام نشده. سونامی هم که نیامد. عکسی‌ هم که نگرفتم. همین مانده این وسط جریمه هم بشوم. “نو انگلیش” “نو انگلیش” کُنان زدم به چاک.

[+]

11 Jan 10:28

fuck it

by unsterblich
امشب بود که اولین شب بود که در خانه مهمان بود اما بچه نبود که از مهمان ذوق کند. لباس مدرسه اش در تراس در باد بود.
خودش با باد رفته بود. من چه میکردم؟ شیون؟ نه. سکوت کرده بودم.
امشب هم گذشت از سالگرد بچه...چیزی نگفت اما همه ی روزش چشمها این را میخواندند
There is something in your eyes
Don't hang your head in sorrow
And please don't cry
...
از همه چیز عبور میکنم ریم عزیز! جز این مرگ که طاقت دیدن خاکش را امروز  بوی برف از من گرفت. اما روزی ما می رویم و من شیونم را تمام میکنم و میبینی ام
11 Jan 10:25

این‌جا

by Oghlon

نمی‌دانم این‌جا نقطه‌ی شروع است یا پایان. این‌جایی که من رسیده‌ام دیگر کسی ارزشی بیش‌تر از خودم ندارد. و این‌که خودم آیا ارزشی دارم یا نه نیز سوال بسیار مهمی‌ست. دیگر نای جنگ برای‌م نیست. یعنی همه چیز ارزش خودشان را باخته‌اند. حالا دیگر غم‌گین‌ام نمی‌کند وقتی کسی صحبتی می‌کند که باید غم‌گین شوم، فقط نگاهی به او می‌کنم و حرف‌هایش را تأیید می‌کنم. این‌را ام‌روز فهمیدم وقتی کسی از فاجعه‌ای گفت که باید با شنیدن‌ش می‌مُردم ولی نمردم. همه چیز یکی شده‌اند. چیزی دیگر وجود ندارد. کسی شده‌ام که در خلاء زندگی می‌کند؛ چیزی پیرامون‌ش حس نمی‌کند، نمی بیند، نمی‌شنود و…
«اوه! یعنی من مرده‌ام؟!» این‌جا آن‌جایی‌ست که به یک‌باره بر انسان کشف می‌شود.

10 Jan 16:46

گفتن

by Mirza

- ناخدا، چرا تنها با دریا درد دل گویی؟
- چون تنها با دریا شود گفتن از آنچه دل خواهد، نه آنچه متسمع شنیدنش خواهد.

23 Dec 22:30

33

by misspar3oos

خودشان خودشان را دعوت میکنند و بلند میشوند میایند خانه ما. مامان از صبح هی به بابا اس ام اس میزند که: مرغ میخواهیم، کجایی؟؟ و بابا هنوز دنبال رفاه حال مردم است. اگر مشکلی در زندگیتان دارید به بابای من مراجعه کنید. بلافاصله تمام انرژی اش را میگذارد برای آسودگی شما، و اگر ما مهمان داشته باشیم، مرده باشیم یک گوشه، نیاز به یک پدر و تکیه گاه داشته باشیم، هیچ اهمیتی ندارد. چقدر بیشوعور و نمک نشناس هستم؟ امممم (در حال فکر کردن). مامان بلخره عصبانی شد و رفت آژانس بگیرد که برود مرغ و سس و سبزی بخرد برای مهمانی شب، که من جلوش را گرفتم و گفتم آهای مامان کجاااو کجاااووو؟؟ پول نداریم به خداوووو. و راضی اش کردم منتظر بماند تا بابا برگردد و با ماشینش، که فرزند چهارم و دردانه اوست، بروند خرید. تمام لباسهایم توی چمدان توی خوابگاه هستند. پریدم به کمد لباس که حالا چی بپوشم؟؟ و در آخر یک شلوار لی پوشیدم و یک بولیز مسخره گشاد. دایی امد. در حالیکه بشدت نیاز داشتم که بروم کنارش و ازش بپرسم که آیا بانکش وام کم درصد میدهد که ما برویم یک خانه در تهران رهن کنیم؟، بعلت عزت نفس فراوان خانوادگی، و اصل «بمیر، ولی به فامیل رو ننداز»، رفتم تا با پسردایی 7ساله ام راز جنگلی را بازی کنم که خودش، دقت کنید، خودش، رفته بود توی یک اتاقی و پیدا کرده بود و آورده بود و مهره هایش را چیده بود و داد میزد که لطفا یکی با من بازی کنه. و چه کسی همیشه به داد کودکان میرسد در حالیکه بسیار از بزرگسالان خسته و ناامید است؟ بلی، من. هی تاس را انداختیم، هی رفتیم جلو، هی الکی باختیم که این بچه ببرد و خوشحال شود و اعتماد به نفسش افزایش پیدا کند و در جوانی نشود یکی مثل ما. ولی متاسفانه این رفتارهای امام علی گونه من هیچوقت ارج نهاده نمیشود. چرا؟ چون بچه پررو تا من را میبُرد بلند میشد میپرید وسط بزرگسالانی که من در بینشان اعتبار و آبرویی داشتم، و هی میگفت بردمششششششش بردمشششششششش 9 به 3 بردمششششش :| این چه وضعیست؟ آخر واقعا این چه وضعیست؟ بعد هم میبیند که من خنگم، هی شروع میکند به تقلب. بچه 7 ساله بی ادب. من هم لپش را کشیدم و گفتم داری تقلب میکنی باهات بازی نمیکنم. و بلند شدم رفتم توی آشپزخانه، این سنگر همیشه پناهگاه، و هی شروع کردم به شستن بشقابها و قاشقها. چقدر دلم میخواست ولویی بشوم و اس ام اسی بزنم و روحیه ام را بهبود ببخشم. ولی متاسفانه حتی اس ام اس زدن هم در روابط حد و مرزی دارد، و شما اگر خیلی تکرارش کنید بسیار نیدی و بیکار جلوه خواهید کرد. پس اس ام اس نزدم، و نیدی و بیکار جلوه نکردم، و این در حالی بود که شب خودت اسم ام اسی زدی مبنی بر «دول» که بسیار زشت و بی ادبانه بود. چقدر نیدی و بیکار هستی واقعا. اه اه اه.

15 Dec 06:07

گرانيت شكلاتى خرمدره ام باش!

by Mrs Shin
كاغذها را چيده ام جلويم روى ميز قهوه اى، نامنظم. كلافه ام. خودكار بنفشم را مى كشم روى نقشه و مى نويسم "گرانيت شكلاتى خرمدره" و اشكم در مى آيد. چرا بايد با نوشتن جنس سنگ پله ها گريه كنم؟ پسرم و پوريا دارند تلفنى حرف مى زنند. هر دوتاشان تصميم گرفته اند دانشمند ناسا بشوند، براى اينكه از نانوايى نمى شود خيلى پول درآورد. به پسرم گفتم "ناسا توى آمريكاس. " ،" خب ميرم آمريكا!" و سوال كليشه اىِ مادرانه ام قبل از اينكه بتوانم بگيرمش پريد بيرون:" پس من چى ميشم؟" پسرم هم جواب كليشه اىِ بچه هايى را مى دهد كه هنوز عشق اول و آخرشان مادرشان است:" تو رو هم مى برم." انگار كه من يك تكه لباسم كه بشود مرا گذاشت توى چمدان و برد ناسا. دانشمندان آينده ى ناسا مى خواهند به فضا هم بروند. من پايم را فشار مى دهم به زمين زير پايم و مى ترسم باد مرا با خودش ببرد. دوباره روى نقشه ها را نگاه مى كنم و فكر مى كنم از اين ساختمانهاى آجرى كوتاه و كوتوله متنفرم. از اينكه تسليم شده ام به اين معمارى چرند، متنفرم. از اينكه بايد با اپراتور پلاتر جر و بحث كنم، دنبال چك پروژه توى طبقات بدوم متنفر و خسته ام و چه زود خسته شدم. فقط سه ماه است اينجا هستم و از همين حالا دلزده ام. دلم همان ميز سفيد بزرگ و اتاق ساكت را مى خواهد. دلم مى خواهد بروم كارگاه. الان اما بيشتر از همه اينها دلم مى خواهد يك باران ديوانه ببارد و من خيس خيس تا مغز استخوان زيرش قدم بزنم. 
15 Dec 05:20

yasadim diyebilmen icin*

by unsterblich
virtuosogirl761

من را کنار خواهرم دفن نکنید. جان مادرم را میکاهد این

من سینه سرخ خندانی بوده ام.
خندیدن شغل من است.
گاهی فکر میکنم مادر جان! چه کسی خبر مرگ مرا با تو خواهد گفت؟ همه میدانند که من ناگهانی خواهم مرد. یک روز صبح بجای برف پشت پنجره و افت قیمت ارز خبر من را خواهند دید ناگهانی. فکر میکنم من در یک حادثه ی از پیش حساب شده ـ که چقدر حساب شدگی با حادث شدن در تناقض است، تمام میشوم. از آن ببعدش مهم تر است اینکه مادرم چه خواهد کرد؟ پدرم دوام نخواهد آورد؟ شما؟ شما چه میکنید؟ همانطور که رفتنم را فرو دادید، مرگم را هم. چرا که نه؟ راضی نیستم از اینکه بمیرم و فراموش شوم. دلم میخواهد هم امروز که در خانه هایتان نشسته اید و گاهی با من حرف میزنید، در همان حین گاهی من را فراموش کنید و دلتان تنگ نشود. دل تنگی تان رفتن را سخت میکند اما قول بدهید بعد از رفتنم یادتان  بیاید  که چقدر خسته بود! چقدر خودش نه، جانش تنها بود! چقدر مرغی بود که سرش را کنده بودند و به هر گوشه میزد تا جانش از خودش خلاص شود، چقدر خندید...یادتان بیاید چقدر میخندیدم...یادتان بیاید در آن مانتوی چهل تکه ی رنگارنگ وقتی گوشواره ی قرمزم را پوشیده بودم روبرویتان چقدر میخندیدم...اصلن به عکسها نگاه کنید. یک عکسی هست که زنم از من گرفته فقط خنده است. یادتان بیاید آنقدر خندید تا جانش تمام شد. ایکاش راحت باشد تمام شدن جان! چه کسی آن آگهی کذایی را که باید قبل از آنکه دیر شود به روزنامه بفرستد؟ چه کسی بمادرم؟ من را کنار خواهرم دفن نکنید. جان مادرم را میکاهد این.
* Nazim
08 Nov 19:35

روزهای پر ازدحام ِ عزیز ِ من

by ....
یک/ صبح نیم ساعت زودتر می روم سر ِ کار. نرسیده به اداره هدست را از گوش برمی دارم و دست می کشم به مقنعه ام. از دور یک صدای ده ساله می گوید سلام خانم! امیررضا می دود که به من برسد. به نگهبان ها سلام می کنم و می ایستم و اشاره می کنم که ندود. می رسد جلوی در و دست می گذارم روی شانه اش: خوبی امیررضا جان؟ چشمم می افتد به نگهبان ها. بغل دست هم نشسته اند و لبخند می زنند. با امیررضا حرف زنان می رویم تا سالن. هشت است و امیررضا می گوید: خانم! من بیکارم.. مقوامو بردارم شروع کنم؟ مقوا را از جایی که گذاشته ام در می آورم و اکرلیک سفید را از توی کیفم در می آورم و می گویم کار را ادامه بدهد. پسرها می رسند. شروع می کنند به انجام ِ کار. توی همهمه ها یکی شان که پدرش پلیس است می آید بالای سر ِ ما. خانم این جا رو ببینید. برمی گردم و نگاه می کنم. نقاشی به نتیجه ی دلخواهش نزدیک شده و لبخند می زند. می گوید: خانم ما یه سری نقاشی دیدیم، از هنرمندای پاریس. می گویم: خب! کجا دیدی حالا. شاید فکر می کردم که خالی بندی است. می گوید: عمومون تو مجله نشونمون داد. بعد می گوید: خانم من اینقد دوست دارم ایفل رو ببینم. می بینم که من هم دوست دارم. من هم مثل پسرک ِ عشق ِ نقاشی ِ ده ساله هنوز ایفل را ندیده ام. می گویم: با هم می ریم پاریس رو می بینیم بر می گردیم! نگران نباش. می گوید: کی آخه خانم! ما جز پنج شنبه ها همیشه مدرسه ایم که. خیلی قضیه را جدی گرفته بود./دو/مادرهای زیادی می آیند و از هوش و استعداد ذاتی فرزندشان حرف می زنند. خیلی ها جلوی بچه حرف می زنند و طفل باد می کند و باد می کند و نمی داند دنیا جایی بزرگ تر از تعریف های مادرش است. از میان این ها، کسانی که بچه های با استعداد دارند، معمولن آرامند و حرف ِ زیاد نمی زنند و گاه گاهی به پرسیدن ِ سوالی و چند و چون ِ کار بچه قناعت می کنند. خام تر که بودم از آن ها که می آمدند حمله می کردند می ترسیدم. فکر می کردم که کارم ایراد دارد یا هر چیزی که دقیقن خودم را زیر سوال می برد. الآن لبخند می زنم و توضیح می دهم و می گویم من شیوه ی کارم این است و آن ها می توانند بچه را جای دیگر بفرستند. در آخر هم همان ها بعد از مدتی دست از سر ِ ما برمی دارند و می فهمند که به بچه نباید فشار زیادی آورد. امروز روز ِ مادرهایی بود که زیاد حرف زدند. به بچه گفتم: مقوا در بیار. گفت: مامانم میگه مقوا نه. باید تو دفتر فیلی بکشی. مگه نقاشیت چیه حالا. دست می کشم روی سرش. می گویم: من بهت مقوا میدم. ولی به مامانت بگو بعد از کلاس بیاد کارش دارم. زن می آید و می گویم: تعریف زیاد همان قدر ویرانگر است که تحقیر. می گویم ملزومات کلاس را من مشخص می کنم. نظر ِ شما محترم، ولی ویران کردن ِ بچه کار ِ چندان درستی نیست. بهش می گویم که نرود غر بزند سر بچه که راست را به معلم اش گفته. برود خدا را شکر کند که یک بچه ی راست و درست دارد. بعد هم گفتم که هفته ی بعد مقوایم را برایم برگرداند. تمام./سه/خردسال ها شیره ی جانِ آدم را می گیرند. بمب های انرزی ِ دوست داشتنی ای هستند که قلبت را با حرف ها و طنازی هایشان نشانه می گیرند. امروز وقت ِ کار به یکی شان می گویم: سپهر! تو هیچ کدوم از دندون هات نیفتاده؟ می گوید: نچ. بغل دستی اش قلمو از روی کاغذ برمی دارد: خانم! حرف می زنیا! بذار بره مدرسه آخه! بچه س که. آقای بزرگسال تازه دو ماه است کلاس اولی شده و دو عدد دندان ِ افتاده در دهان دارد و چند دقیقه ی اول هر کلاس برای ما از پرسپولیس و این که کجای جدول است و چقد خوب یا بد بازی می کند حرف می زند.
27 Oct 19:30

هجوم

by ...

2012-09-15 15.14.15.jpg

اکریلیک روی بوم / 100*120

27 Oct 19:30

ازلی

by ...

IMG_9879.JPG

اکریلیک روی پارچه (کانواس) / 150* 150

07 Oct 08:30

Somewhere I Have Never Travelled

by hi@beautifulphoto.net (missan)

See more beautiful photos:

30 Sep 07:23

تیر

by Mirza

- در مقابل جوخه‌ی تیرباران چگونه باید ایستاد سرباز؟
- خوشبین، قربان.

31 Aug 16:27

12

by misspar3oos

تا یاااادم می آید گوشی را دست گرفتن و بهش نگاه کردن توی خانه ما قبح داشته. توی خانه شمام داشته؟ توی خانه شما چطور؟ (در حال همه را با انگشت نشان دادن). این تکیه کلامم همه را پاره کرده (در حال همه را پاره کردن). همین را میگویم (در حال همین را گفتن). کلا خیلی دقیق که فکر میکنم میبینم خانه مشکل زاست. نه اینکه بیرون خانه مشکل زا نباشد، اما مشکلات زائیده شده در خانه از یک جنس عجیبی هستند. از یک جنس مرغوب. مانند چشمهای تو، همانطور که شاعر میگوید: چشات، از، جنـسِ، مرغووووووبه، چقد حااااااالِ چشششات خووووبه. دقیقا با همین وصف. مشکلات توی خانه هر قدر هم کوچک باشند انگار هیچ راهی ندارند. انگار ته دنیا هستند. شاید چون یک انسان نرمال دلش میخواهد در خانه لم بدهد، آروغ بزند، کون لخت بگردد، گوشی اش را همش دستش بگیرد و بهش نگاه کند، و بگوید های های های، و وقتی نمی تواند، خب، یکهو انگار خیلی نمیتواند. انگار کله اش خورده به دیوارهای کاذب. دچار حملات ناگهانی حالا چه کنم حالا کجا بروم میشود. بعد هی آرزو میکند که کاش برای خودش یک آلونک داشت. همه اینها به خاطر این است که در خانه بودن، حس در خانه بودن را نمیدهد. حس این را میدهد که کونت را گذاشتی روی کله یک نفر. حس اینکه همه نگاهت میکنند که مبادا آروغ بزنی و بی ادبی کنی. آروغ که باز خوب است و جایگاهش را در خانه ها باز کرده. مسئله گوشی موبایل است. نمیدانم گوشی موبایل در خانه شما هم مسئله است؟ این را اول پرسیده بودم نپرسیده بودم؟ الان که 27 ساله هستم که هیچ، از همان 20 سالگی که گوشی نوکیای 1110 برادرم ارث رسید به من مشکلات شروع شد. شما در هر جای یک خانه مسکونی که فکرش را بکنید من رفته ام، و با گوشی تلفن بصورت پچ پچ پچ حرف زده ام. شما هر جای لباس یک انسان را که تصور بکنید من گوشی را جاساز کرده ام، و هی با سرعت نور مونیتورش را چک کردم که ببینم آیا اس ام اس امده؟ آیا نیامده؟ آیا این زندگیست؟ به پیامبر اکرم که نیست.

حالا بعد از اینهمه سال که فکر کردم قبح گوشی ریخته دیگر بابا، و خدا را شکر، دیشب ساعت 12 اس ام اسی آمد مبنی بر can u call؟ که خب جوابش بله! قطعا آی کن کال بیبـِــه بود. پس از روی تشکم بلند شدم رفتم توی حیاط کنار مستراح و شروع کردم به صحبت. آخیشششش (در حال یاداوری مکالمات). هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که هی انسانها یکی یکی در حیاط را باز کردند و خیره شدند به من. هی یکی یکی ها. حتی خروسمان یکهو گفت قوووقووولی قووو قووو که بسیار بسیار زشت شد و من مجبور شدم توضیح بدهم که بله ما خروس و 3مرغ داریم، که فکر کنم کل تصورات ذهنی دوست عزیز پشت تلفن را در یک آن زیر، و، رو کرد. خیلی لحظات استرس زا و بامزه ای بود. میتوانید تصور کنید؟ نمیتوانید؟ برایتان متاسفم. خیلی ناتوانی بد است. یکجور زندگی سراسر ناتوانی امروزه بر ما مستولی شده. من خودم هی میتوانم، بعد یکهو هی نمیتوانم. خلاصه اینکه زیر فشار نگاه ها بحث را ماستمالی کرده و گرفتم کپیدم. هوا خنک بود. شعال آواز میخواند. سگ واق واق میکرد. خروس عزیز هم، چون نیتش فقط ریدن در آبروی انسانها بود، دیگر قوقولی نکرد. صبح بلند شدم و گفتم سلام. مامان کله اش را کرد آن طرف. بله، این آغاز دور جدیدی از مذاکرات بود. همیشه همینطور بوده است. بعد هم گفت ادم خوب است در یک خانه که زندگی میکند به بقیه احترام بگذارد. من تا صبح خوابم نبرد. این چه دوستی است که 12 شب زنگ میزند؟ نمیتوانستی بگویی فردا زنگ بزن؟ انسان باید کمی زیرک باشد. میفهمی؟ … که خب من زیاد نمیفهمیدم. غیر از آن قسمت زیرک. این را خیلی خوب میفهمیدم. من زیرکم میدانید. بسیار زیرکیها کردم در این سالها. مجبور بودم. به خاطر همین شرایط جوی خانه مسکونی. الان هم به تنها چیزی که فکر میکنم لذت خوابگاه رفتن در 15روز آینده است. برخلاف همه انسانهای نرمال من عاشق خوابگاهم. در خوابگاه میتوانی گوشی تلفن را انقدر دستت بگیری که با لایه اپیدرم پوست دستت ادغام شود، میتوانی ساعت 3 شب بروی توی راهرو، توی حیاط، کنار حوض بشینی و حرف بزنی. میتوانی بیایی در صدر هرم مدیریت زندگی خودت. احساس میکنم اینها باید دغدغه های یک انسان 15-16 ساله باشد، و من الان در این سن باید در حال فیل هوا کردن به سمت مریخ و کشف ناشناخته ها و کمک به رشد علمی جهان باشم. این آسایش روانی داشتن خیلی حق ابتدایی ایست. نیست؟ (در حال سوال داشتن).


31 Aug 09:13

دیدی که مرا هیچ‌کسی یاد نکرد، جز غم؟

by حسین وی

حالا دیگر با خودم مطمئنم که غم، نه یک اتفاق زمانی یا حالت انسانی است؛ که موجود جان‌داری است که نفس می‌کشد و در کنار ما زندگی می‌کند.
آن‌گاه که خسته از روزمرگی بر صندلی اتوبوس نشسته‌ایم، یا در کنار محبوب آرمیده‌ایم، یا در جمعِ شادِ همراهانِ یک‌دل رها شده‌ایم، یا پس از سرخوشی و سرمستی گعده‌ای شبانه، پای ظرفشویی ایستاده‌ایم و بشقاب‌ها و لیوان‌ها را به کف آغشته‌ایم و شادمان، آهنگی را زمزمه می‌کنیم، غم می‌آید، آرام روی صندلی، لبه‌ی تخت، روی زمین، یا پشت میز آشپزخانه می‌نشیند، با شکیبی وصف‌ناشدنی به ما خیره می‌شود و آن‌قدر منتظر می‌ماند تا تیزیِ حضورش از حبابِ نازکِ انکارِ ما بگذرد.
آن‌گاه، به آرامی برای هردویمان چای می‌ریزد و سیگاری روشن می‌کند.

هیچ‌کس به اندازه‌ی غم، سهم خودش را – به تمامی – از زندگی ما طلب نکرده است.

.

30 Aug 14:09

.

by بهناز میم
.
27 Aug 06:38

من خالی از ...

by fourogh azizi


به دخترها گفته بودم زندگی روزمره عرصه مقاومت است آمدم مثال بزنم که خودشان گفتند مثلا همین مقنعه که از سر ما می افتد یا رنگ کفشهایمان که از اجبار سرمه ای پوشیدن در بیاییم.  زندگیشان را لیست کرده بودند. میان هر کاری یک عنوان گذاشته بودند، رویابافی. یکی شان گفت از فیزیک متنفر است  و بیشتر رویا بافی هایش در زنگ فیزیک است گفته بودم ما رویا می آفرینیم تا زیر فشار زندگی واقعیمان له نشویم، این هم نوعی مقاومت است. دختر رویایش را برایمان بازی کرد. رویایش بازی در میان حرفه ای های بسکتبال بود. دیگری بازیگر شده بود و آن یکی نویسنده. من؟ من رویاهایم را باخته بودم. 

26 Aug 16:08

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی

by Solooch D
ایمیل‌هام را چک می‌کنم؛ فیس‌بوک خبر داده 26 اوت تولد امیررضاست. قاعدتا برای دوست‌های دیگرش هم عین همین پیام را فرستاده. پیشنهاد کرده روی دیوارش چیزی بنویسم و پایین‌تر توصیه کرده برای برای برگزاری تولد کمکش کنم. ایمیل تازه‌تری هم هست. فیس‌بوک خبر داده بهاره من را جایی که معلوم نیست کجاست، منشن کرده. مغزم سریع این دو تا را به هم ربط می‌دهد. وحشت می‌کنم. درست مثل بعدازظهری که آذر زنگ زد و من  چند ثانیه زل زده بودم به صفحه تلفن و داشتم تصمیم می‌گرفتم که جواب بدهم یا نه، که اگر جواب بدهم قرار است راجع به مرگ امیررضا هم حرف بزند یا نه، که اگر حرف زد من چکار کنم.
روی لینک ایمیل دوم کلیک می‌کنم، می‌رسم به استتوس مستر بکس. خیالم راحت می‌شود. لایک می‌کنم و برمی‌گردم به ایمیل اول. به امیررضا فکر می‌کنم. یاد عید امسال می‌افتم که نیما نشسته بود کنارم، راجع به مرگ برادر داوود حرف می‌زد و من همین‌طور که گوش می‌دادم دلم می‌خواست داوود برادرهای جوان زیادی داشته باشد تا آن یکی که مُرده و نیما دارد مجلس ختمش را تعریف می‌کند کسی نباشد که من صداش را شنیده‌ام و قرار است یک بار که می‌روم مشهد، از نزدیک ببینمش.
یاد شبی می‌افتم که دراز کشیده‌ام کف اتاق، تلفن را چسبانده‌ام به گوشم و از هیجانی که بابت کشف دنیاهای تازه توی صدای امیررضاست لذت می‌برم. حرف‌هاش که تمام می‌شود، از این که موظفم انرژی یک آدم کله‌شقِ جوان‌تر از خودم را کنترل کنم، احساس پیر بودن بهم دست می‌دهد. هشت ماه بعد، امیررضا نیست و دارم پای تلفن به آذر اصرار می‌کنم نمی‌شود آن همه شهوتی که امیررضا برای زندگی‌کردن داشت، زیر خروار خروار خاک دفن شده باشد. بهش می‎گویم مُردن امیررضا امکان منطقی ندارد. آذر بغض کرده.
10 Aug 09:21

iluvskinnybitches: karlie kloss

Ayda shared this story from NOW AND THEN.



iluvskinnybitches:

karlie kloss

21 Jul 21:47

694

by Sormeh R

اینهمه آدم که هرکدام برای چیزی هیجان‌زده‌ند و من که برای هیچ‌چیز هیجان‌زده نمی‌شوم دیگر. نشده‌ام، سال‌هاست... مرده‌ام؟...

16 Jul 17:54

Fated to Love You

by hi@beautifulphoto.net (missan)

See more beautiful photos:

16 Jul 17:52

1901

by hi@beautifulphoto.net (missan)

See more beautiful photos:

08 Jul 12:02

689

by Sormeh R
virtuosogirl761

من گاهی وقتا تمام تلاشم رو می کنم که این چرخه متوقف بشه ولی انقدر قدرت اونا بیشتره که متوقف نمیشه


یکی از هزاران دل‌نگرانی این روزهای ملکه مادر این است که مبادا من تحت تاثیر جو به فکر داشتن حیوان خانگی بیفتم. به جز دغدغه‌های سنگین بهداشتی (هر حیوان برای مامان مجموعه  بیماری‌هایی است که به انسان منتقل می‌کند) نگران است سرگرمی‌ای! شبیه این فکر بچه را تا مدت‌ها از سرم بیندازد. (خیال می‌کنی چند سالت است؟ تا ابد که نمی‌توانی بچه‌دار شوی!)

می‌گویم دیشب خواب‌تان را دیدم. خواب دیدم تو و بابا یک توله‌سگ سفید بامزه گرفته‌اید. فکر خوبی است ها. مطمئنم خوش‌تان می‌آید. می‌گوید فکر سگ را از سرت بیرون کن. تو الان کم‌کم باید فکر "نی‌نی" باشی. می‌خندم که ممنون که کارکرد نی‌نی مفروض را تا حد حیوان خانگی تقلیل دادی. اما من درباره خودم حرف نمی‌زنم. نی‌نی من چه دخلی به تو و بابا دارد؟

خوب می‌دانم چه دخلی دارد. همان دخلی که ازدواجم داشت. همان دخلی که سال‌هاست درس‌خواندن و نخواندنم داشته. فکر می‌کنم این جهان‌بینی پروژه‌ای هیچ‌وقت دست از سر بخش اعظم این نسل بر نمی‌دارد؛ اینکه زندگی‌شان مجموع برنامه‌هایی است که باید به سرانجام از پیش مشخص برسد. درس بخوانند که کار کنند. کار کنند که پول داشته باشند. پول داشته باشند که ازدواج کنند و طبعا ازدواج کنند که بچه‌دار شوند. بعد هم پروژه‌های متوالی مربوط: مدرسه رفتن بچه‌ها. کنکور دادن‌شان. فارغ التحصیلی. ازدواج؛ و حالا نوه، جوری متمرکز و پرانگیزه که انگار هدف از ابتدا اصلا همین نوه بوده است. هیچ استاپی نیست. هیچ دوره‌ای نیست که زندگی هدف متعالی بعدی را دنبال نکند. که برای یک لحظه از معنای دهن‌پرکن خالی باشد. هیچ‌وقت نمی‌شود از جستن دست‌آویز بعدی منصرف‌شان کرد. هیچ راهی ندارد که قانع‌شان کنی عزیزترین من، زندگی همین است. به دنیا بیایی. بگذرانی. بمیری. تو نمیر البته. تو خش برندار. تو خش برداری تعادل دنیا بهم می‌خورد. بگذار من به جایت بمیرم. تو فقط از این به بعد تا ابد به جای برنامه‌ریزی "بگذران". قول می‌دهم آسمان به زمین نیاید. قول می‌دهم حتی خوب بگذرد. خوش بگذرد.