Shared posts
We adore Marilyn.
We adore Marilyn.
http://limani.wordpress.com/2013/06/16/3122/
شیطانِ چیزهای بزرگ: نامههای کاغذی. یک.
از انقراض ما اگر بپرسی؛ آن گوشهی ساکت و متروکی ست که کاغذ هنوز هست و دست هنوز میرقصد و جوهر بهانهی ثبتِ بیقراری ست. صفر و یک هم که دلت را برده باشد, به عصرِ انقراض که پا میگذاری, ردِ بویِ مرکب را در هوا تعقیب میکنی. حالا شما هی ایمیل بنویس. هی کلمه را خواندنیتر کن. هی نیمفاصله. هی «ها»ی نچسبیده. کجاست «سرکش»ِ کج؟ کجاست «نون»ِ خراب؟
ارسطو و دموکراسی ــ لئو اشتراوس، «شهر و انسان»
Photo
Mh.vaghefتو همين برههي حساس كنوني
mrchrispine: film meme - [1/4] actresses - Kate Winslet “Life...
film meme - [1/4] actresses - Kate Winslet
“Life is short, and it is here to be lived.”
تدبير و اميد
يك
يك چرندي هم باب شده كه قاليباف آدم اجرايي قوياي است پس به او راي بدهيم. بايد حواستان را به اين نكته جمع كنم كه رياست جمهوري آنقدر هم پست اجرايي نيست. يك پست سياسي است. و الا قانون اساسي جاي رجل سياسي، رجل اجرايي بودن را ميگذاشت جزو شرايط رييسجمهور. رييس جمهور پست سياسي است به اين معناست كه محل سياستگذاري است. رييس جمهور بايد بتواند سياستگذاري اقتصادي، فرهنگي، سياسي كند. و حتي بر خود جنابِ سرهنگ هم روشن است كه آدمِ اين كارها نيست. خودش صراحتا در مورد سياست خارجي گفت كه اصولا نظري در اين زمينه ندارد و مطيع است. در زمينههاي فرهنگي هم سياستهايشان در شهرداري بر همگان واضح و مبرهن است. طبعا لزومي ندارد همسويي شهرداري تهران با حوزه هنري در تحريم سينماي مستقل ايران را يادآور شوم. قاليباف در صورت بيرون آمدن از صندوق همان رييسجمهور تداركاتچي خواهد بود كه سياستهاي ابلاغي را خوب “اجرا” ميكند نه سياستهاي مستقل برآمده از برايند مطالبات مردم را.
دو
آن مدینه و مملکت رو به خرابی میرود که در آن اگر کسی که طبعاً اهل صنعت و یا تجارت است، از ثروت خود سرمست شود و بخواهد در زمرهی جنگجویان وارد شود و یا اگر جنگجویان علیرغم بیلیاقتی خود بخواهند مشاور یا حاکم مملکت شوند.» اگر سیاست به دست ناقابل آنها بیافتد حکومت را نابود خواهند ساخت. تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه عباس زریاب، بخش افلاطون
سه
جناب تركان در مستند اول تبليغاتي آقاي روحاني يك جملهاي گفتند با اين مضمون كه مملكت به يك به جاي خود نياز دارد.
چهار
خطرات جناب جليلي كه گفتن ندارد؟ دارد؟
پنج
روز جمعه به جناب حسن روحاني راي خواهم داد و از شما هم دعوت ميكنم به ايشان راي دهيد. اين به اين معنا نيست كه از سلامت انتخابات مطمئنم. به اين معنا هم نيست كه وقايع هشتاد و هشت را فراموش كردهام. با اين همه تنها كورسوي اميد، تو بگو خوشخيالي، همين راي به روحاني است.
شش
با اين كه جناب لاريجاني گفتند كه سياست عرصهي عشق نيست و عرصهي محاسبه و رياضيات است، با اين همه بايد بگويم فرقي ندارد كه تقلب بشود يا نشود. جليلي رييسجمهور بشود يا قاليباف با روحاني. رييس جمهور من همچنان مردِ نقاش است. رييس جمهور من هنوز شير در قفسِ بنبست اختر است. رييس جمهور من هنوز نخستوزير امام است. راي من به روحاني تغييري در آن ايجاد نخواهد كرد.
help them endure, give them space
جهنم زندگان چيزي مربوط به آينده نيست؛ اگر جهنمي در كار باشد، همان است كه از هماكنون اين جاست، جهنمي كه همهروزه در آن ساكنيم و با كنار هم بودنمان آن را شكل ميدهيم. براي آسودن از رنج دو طريق هست: راه اول براي بسياري از آدمها ساده است و عبارتست از قبول آن شرايط و جزئي از آن شدن، تا جايي كه ديگر وجود آن حس نشود. راه دوم راهي پر خطر است و نيازمند توجه و آموزش مستمر و در جستجو و بازشناسي آن چه و آن كس كه در ميان دوزخ، دوزخي نيست، و سپس تداوم بخشيدن و فضا دادن به آن چيز يا آن شخص خلاصه ميشود.
[شهرهاي نامرئي، ايتالو كالوينو، ترجمهي ترانه يلدا]
Sometimes the things you can't change, end up changing you
بخش های امنیتی بقیه ی سازمان ها به کارمندان شان اس ام اس دادند که هر جا هستند بمانند مگر اینکه زیر گلوله باشند. اما سازمان ملل تصمیم گرفته بود همه کارمندانش باید برگردند خانه هایشان تا کنترل راحت تر باشد. به افسر امنیتی گفتم ما تایمانی هستیم آیا باید برگردیم خانه حتی اگر خانه ی آژانس ما به محل حمله خیلی نزدیک باشد؟ گفت بله دستور است. تا آن موقع دیگر معلوم شده بود که به سازمان جهانی مهاجرت حمله شده که چند کوچه با خانه ی ما فاصله دارد ولی هنوز ثابت نشده بود که آیا سازمان ملل واقعن هدف حمله بوده یا صرفن چون نزدیک یکی از ساختمان های وزارت داخله بوده اند اشتباهی به شان حمله شده. روز بعد طالبان گفتند بله هدف حمله ی مستقیم بوده اید، چون دارید با سی آی ای کار می کنید. راننده آمد دنبال مان و ساعت پنج که رسیدیم خانه بقیه نگران منتظرمان بودند، به هر حال وقتی این همه طالب توی شهر باشند احتمال حمله به ماشین مان وجود داشت. وقتی فابیو زنگ زد، توی تراس خانه خودمان نشسته بودیم و جنگ اینقدر نزدیک بود که حتی صدای تیز رد شدن گلوله ها را می شنیدیم. فابیو زنگ زد که بپرسد ما زنده ایم یا نه؟ گفتم هستیم. گفت تو هم شنیده ای در میان کارمندان آی او ام یک خانم ایتالیایی کشته شده؟ نفسم حبس شد، خانم ایتالیایی آی او ام یعنی باربارا؟ نه نشنیده بودم. به ما گفته بودند همه ی کارمندان سالم اند تا نترسیم. طبق اطلاعات سفارت ایتالیا چهار نفر دیگر زخمی شده بودند و بین بیست درصد تا هفتاد درصد سوخته بودند و بارابارا کشته شده بود؟ سه ساعت بعد معلوم شد که باربارا هنوز زنده است بیمارستان امریکایی ها در بگرام منتقلش کردند. اما قدیمی ترها می گفتند احتمالن کشته شده، خبرش را نمی دهند بیرون چون باید اول خبر مرگش را به خانواده اش اطلاع دهند. توی کانتینر زیر دوش بوده و آرپی جی خورده به کانتینر، این آرپی جی ها قرار است تانک را سوراخ کنند کانتینر که چیزی نیست.
جنگ حوالی دوازده شب تمام شد. و فردا صبح که گزارش جنگ دیشب را بهمان ایمیل کردند گفته بودن که بارابارا را همکارانش به پناهگاه برده بودند و بعد همه باهم توی پناهگاه زندانی شده بودند و بارابارا بیشتر از دو ساعت توی پناهگاه در حضور همکارنش داشته می سوخته. چون طالبان داشته اند از خانه ی آنها به ساختمان های اطراف حمله می کرده اند و کسی نمی توانسته آنها را از پناهگاه نجات بدهند. گفتند به همه ی کارمندان آی او ام یک ماه مرخصی داده اند که از کابل دور باشند. باربار روز بعدش به آلمان منتقل شد و حالا بعد از ده روز مطمئنند زنده می مانند اما نود درصد پوستش سوخته.
http://sirhermes.blogspot.com/2013/06/blog-post.html
http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/05/what-was-initial-idea-you-had-in.html
33
1 اغلب علایق و ترسهایم از 7 سالگی به بعد تغییر زیادی نکرده. هنوز مثل همان موقع از «چیزهای» تخیلی و جنگستارگان و تنتن و نقاشی و کتاب خوشم میآيد. هنوز از جمعیت میترسم و موقع تعارفات عادی و حرفهای روزمره لنگ میزنم.
2 وقتی سر کار یا در تاکسی یا آرایشگاه «ناچار» به مکالمهای هستم صرفن تظاهر میکنم که به موضوع علاقهمندم. » اوه هوا؟ بله خیلی سرد شده؛ سیبزمینی؟ بله گران است؛ بازیهای آسیایی؟ راستی نتیجه بازی چی شد؟» همان موقع سروش هفت ساله یا چرت میزند یا میرود دنبال بازیگوشی.
3 زمان بچگیم ، مامان بابا زیاد دعوا میکردند ( بعدها فهمیدم خیلی مامان باباها دعوا میکنند) این جور موافع برای این که بهم فشار نیاید با خودم فکر میکردم که من موجودی هستم از یک جهان یا سیاره دیگر که برای مطالعه آدمیان به این جهان آمده. اینجوری درد مشکلات کمتر میشد.
وقتی دنیا و علایقم با اغلب همکلاسیهایم فرق داشت، وقتی هیچ کس حاضر نبود در یارکشی فوتبال مرا بردارد، یا برخلاف بچهها هیچ علاقهای به اتومبیل و صنایع وابسته نشان نمیدادم، باز به همین ایده موجودی از جهان دیگر میچسبیدم.
4 در سی و سه سالگی هنوز «پرسونا»ی شکل یافته و قرص و محکمی ندارم. به جز در میان حلقه کوچک دوستانم ( یا زمانی که درباره علایقم بحث میکنم) پرسونایم چیز قرهقاطی از رفتارها و لحنهایی که هر کدامش را جایی دیدهام و برای خودم خوشهچین کردهام. برای همین مثل آن فیلم جریلوئیس( دکتر جری و مستر لاو؟) که چند زن داشت و باید حواسش میبود که در آن واحد جایی نباشد که همه حضور داشته باشند، باید حواسم باشد هیچ وقت جایی نباشم که آدمهای دوری که مرا از جاهای مختلف میشناسند در آن واحد حضور داشته باشند. آنها شاید اصلن اهمیتی به پرسونای من ندهند. ولی من هنگ میکنم و بلد نیستم باید چه طور رفتار کنم که «راکورد» قبلیام حفظ شود.
5 خیلی از تلاشهایم برای ارتباط برقرار کردن با «دنیا»ی همسالانم شکست خورد. این شکست معنیش این است که محکوم شدم همیشه خارج از دار و دسته بمانم. یک جور تبعیدی قبیله، که گرچه به ظاهر برای دیگران «جالب» «ترسناک» حتا «قابل احترام و اطمینان» است اما همبازیشان نیست. این شکست معنیش این است که باید تا ابد با این اتهامات که «گنده دماغ»م و «خیلی خودم را میگیرم» و «دیگران را آدم حساب نمیکنم» زندگی کنم.
البته آنها درست میگویند. ولی دقت نمیکنند که این «آدم» حساب نکردن در واقع واکنش جبرانی بچه هفت ساله بغض کردهایست که به درد هیچ جای زمین فوتبال نمیخورد و حتا توپ جمع کن خوبی نیست. او اگر خودش و دیگران را در یک دستهبندی بگذارد لاجرم باید سرش را بگذارد و بمیرد. بنابراین برای خودش جهان دیگری ساخته که در آن جهان آنها با هم «فرق» دارند. اگر آنها آدمند پس او موجود دیگریست. اگر او آدم است، حتمن که آنها آدم نیستند.
6 با این حال آدمهای نازنینی در این دنیای شما بودند و هستند که این بچه دیدند و نوازشش کردند و دوستش داشتند و اهمیتی به دست و پای چلفتش ندادند و نخواستند که «نقش» بازی کند. بعضیهاشان خود همین گذشته را داشتند. بلکه آنها هم از جهان دیگری آمدهاند. این عده شدند دوستان و نور چشمان و عزیزان دل من. آنها دوپینگ منند. انرژی و انگیزه حیات منند.
7 حالا که من در دنیای شما راه ندارم، شما به دنیای من بیایید.
طی دو دهه ریزه ریزه آلونک م را تزئیین و چراغانی کردم، کنارش چند تابلوی نئون چشمکزن گذاشتم. آب و جارو کردم و کاری کردم که اسم و رسمش کمکم به گوش مسافران و رهگذران سرگردان بخورد. بدانند جایی هست که یک جور شهربازی بزرگترهاست. در آنجا خبری از بدبختیهای روزانه نوع بشر نیست. روضه هم اگر باشد ، روضه تنهاماندگی «ولورین» است و حبس «عروس» در تابوت چوبی.
دیدم جواب میدهد. بعضی از همان بچههایی که در بازی راهم نمیدادند حالا بزرگ شدهاند و به چشم دیدهاند که بازی دنیا عجب چیز مزخرف و کسلکنندهای از آب در آمده. آنها نیاز به جایی داشتند فارغ از این دنیا و به کسی که با اعتماد به نفس سعی دارد بهشان بقبولاند که معضل روز بشر ،جنس نقاب بتمن است.
علایق من طی این سالها فرق چندانی نکرده، فقط آنقدر کتاب خواندم که بتوانم آنها را «موجه» و «قابل قبول» پرزنت کنم. خودم برای لذت بردن از شرلوک هولمز نیازی به فلسفهبافی ندارم. لذتش برایم بدیهی و مستقیم است. چون تزریق مخدر وریدی. اما برای رهگذران یاد گرفتم که در و دیوار را به هم ببافم و از لاکان و ژیژک فکت بیاورم. خوب میدانم وقتی مخدر اثر کرد ، دیگر آنها هم نیازی به فلسفهبافی ندارند.
8 وقتی دیدم جواب میدهد، کشف کردم که شاید این هدف زندگی من باشد. این کاریست که همه قصهگوها میکنند. منظورم از قصهگو همان شکل کلی باستانی قصهگویان کنار آتش است. نوادگان آنها بعدها شناخته شدند به اسم شاعر و نویسنده و فیلمساز و آهنگساز و رقاص ، یا حتا مستهای لافزن آخر شب بندرگاهها که خبر از جهانهای ناشناخته میدهند. مثل همه داستانها که از یک جایی شخصیت ماجرا تاریخچه خودش را کشف میکند و با وظیفهاش آشنا میشود ، من هم بخواهم یا نه، کمابیش از همان عقبهام. گیریم نه شکل خوب و صیقلی با خون خالص. ولی خب ژنهایشان را به ارث بردهام. و این اصلیترین وظیفه من را در جهان یادم داد: «دیگران را شگفتزده کن! بر این خاکستری خفه همگانی تهمایه رنگی بزن! تکهای از جهانی باش که دوست داشتی وجود داشته باشد! یک کلام: قصه بگو!»
9 قبلتر ها از پیری میترسیدم. حتا فکر میکردم ته تهش پنجاه سال عمر کنم راضیام.اما هر چه تعداد موهای سفیدم بیشتر میشود نگرانیم بیشتر میریزد.
«پیری» اساسن سن قصهگوهاست. تازه زمانیست که دیگر همه به آنها اطمینان میکنند و پای منبرشان مینشینند. سی و سه سال گذشت و الان حس میکنم «این» دنیا را کمابیش دوست دارم و دوست دارم هفتاد هشتاد نود ساله شوم.
قصد دارم تا زمانی که میتوانم شما را شگفتزده و ذوقزده کنم، زنده بمانم.
10 دوست دارم قبل مردنم به اندازه یک جمله نفس داشته باشم:
.” k256-32 ماموریت تمام شد. من را خارج کنید “
دوست دارم بعدش بتوانم لبخند بزنم.
Audrey Hepburn by Norman Parkinson,1955.
Audrey Hepburn by Norman Parkinson,1955.
http://xa-nax.blogspot.com/2013/05/blog-post_8063.html
از میانه نامههای کالوینو - اولین نامه
Mh.vaghefاين نامهها خيلي خوبن. بخونينشون.
هم بیل و هم مرا در پاورقیهایت بُکُش
هرمس۳ نسخه فارسی کتاب استانبول را برایم عیدی فرستادهست. نسخه انگلیسی را چندسال قبل خوانده بودم و ترجمه سی صفحه از نسخه فارسی را که خواندهام را هم تا همین اینجا دوست داشتم، فقط یک چیز را نمیفهمم که چرا مترجم اصرار به پاورقی دارد
پاورقی از نظر من انگار که ضربه است روی شانه خواننده وقتی کتاب میخوانی. فکر کن یکی مدام بزند روی شانهت که “اینجا شو فهمیدی؟” ، “میدونی پاپیروس چیه؟” اگر از من میپرسید مترجم جز تلفظ اسامی (آنرا هم اگر در خود متن اعراب گذاشت چه بهتر) نباید پاورقی بدهد مگر اینکه نویسنده خودش پاورقی را در نسخه اصلی نوشته باشد. هرچقدر هم بعنوان خواننده بخواهی تلاش کنی که پاورقیها را نبینی باز وقتی میبینی کنار اسم چارلی چاپلین نوشتهاند یک میروی ببینی چی؟ فکر میکنی لابد چیز خیلی لازمیست که اگر ندانی تا آخر کتاب یک کلمه نخواهی فهمید؟ فکر کنید برای کسی مثل من که برای به حداقل رساندن مزاحمتهای احتمالی موقع خواندن کتاب دو ساعت مینشیند در دستشویی که چینی خلوت یک نفس کتاب خواندنش ترک برندارد، این پاورقیها چه حکمی دارند.
حرفم را عوض میکنم، پاورقی خیانت به ادبیات و در سایر هنرها اصلا جنایت۱ است. متن را تکه تکه میکنی که به خواننده بگویی این “بارون” که اورهان پاموک گفت همان بارون درخت نشین است. من خواننده اگر بارون درخت نشین را خوانده بودم که خودم میفهمم، اگر هم نخوانده بودم با یک خط پاورقی “۱٫ منظور بارون روندو قهرمان داستان بارون درخت نشین، اثر ایتالو کالوینو ۱۹۲۳ تا ۸۵ ) نویسنده ایتالیاییست” هیچ چیزی به اطلاعاتی که برای درک کتاب استانبول لازم دارم اضافه نمیشود. خیلی باید سکاکی۴ و جویای دانش باشم که بروم سریع کتاب بارون درخت نشین را بخرم و قبل اینکه از صفحه بیست و شش کتابی که در دست دارم عبور کنم دویست صفحه کتاب بارون درخت نشین را تمام کنم، تا بفهمم منظور پاموک وقتی از روی میزها و مبلها میپرد بیآنکه پایش به فرش بخورد چه بودهست.دو صفحه جلوترمترجم کمکم با مسلسل به ما حمله میکند و در پاروقی بارون که هیچ، چارلی چاپلین و لورل هاردی را هم توضیح میدهد. کماکان فکر میکنم چرا خانم شهلا طهماسبی فکر میکند کسی که گذرش به کتاب پاموک افتاده ممکن است چارلی چاپلین را نشناسد و تازه اگر هم نشناسد چند خط درمورد چاپلین چه کمکی به شناختش و درک بهتر کتاب استانبول میکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک. اگر سینما پاورقی داشت لابد اسمش بود “گوشه تصویری” . گوشه تصویری اینطور بود که وسط تماشای فیلم لابد صحنه متوقف میشد و یکی از این آدم کوچکهای گوشه راست پایین صفحه، مشابه آنچه در اخبار ناشنوایان کنار صفحه به زبان اشاره خبر میگوید، میآمد کنار صفحه و با صدای خانم خامنهی میگفت ” صحنهی که هم اکنون مشاهده کردید اشاره داشت به کتاب بارون درخت نشین، اثر ایتالو کالوینو ۱۹۲۳ تا ۸۵ ) نویسنده ایتالیایی. لطفا به ادامه فیلم توجه فرمایید” و فیلم ادامه پیدا میکرد تا برسیم به گوشه تصویری بعدی در مورد چارلی چاپلین.
دو. عکس فوق عکس دو کتاب فارسی و انگلیسی کتاب هستند که هردو از یک جا باز شدهاند.
سه. هرمس کتاب عالیست. وقتی چیزی هدیه تو باشد حتی پاورقیهایش هم حکم ته دیگ را پیدا میکنند. کماکان میچسبند. باورکن.
چهار.سکاکی دوازده علم از دانشهای عرب را دارا بود. او در ابتدا آهنگر بوده، وی روزی با دست خود صندوق کوچکی درست کرده و قفل عجیبی به آن صندوق زد که وزن صندوق با آن قفل همهاش یک قیراط بیشتر نبود و آنرا به عنوان هدیه نزد سلطان آورد برخلاف انتظار سکاکی، سلطان و اطرافیانش چندان اعتنایی به سکاکی نکردند. سکاکی دید، مردی وارد مجلس شد و همه افراد احترام زیادی برای او قائل شدند.
وی پرسید: این آقار چکاره است که این قدر مورد احترام پادشاه و سایرین است؟ گفتند: این آقار عالم و دانشمند است.
سکاکی در همانجا تصمیم گرفت که به دنبال تحصیل علم رفته و علم بیاموزد. به مدرسه آمد تا درس بخوانند. در حالی که سی ساله بود. استاد به او گفت: سنّت زیاد است مشکل میتوانی چیزی یاد بگیری.
اتفاقا سکاکی آدم کم حافظهای بود. استاد جهت امتحان، مسالهای از فتواهای شافعی را به او درس داد. به او گفت: بگو: پوست سگ با دباغی پاک میشود. سکاکی آن روز این عبارت را هزار بار تکرا کرد.
فردا موقع تحویل درس، سکاکی گفت: سگ گفته پوست استاد با دباغی پاک میشود.
همه حاضرین خندیدند.
استاد، درس دیگری به او داد. خلاصه ده سال را با این روش درس خواند ولی چیزی یاد نگرفت. به کلی از خودش ناامید شد و حوصله اش تنگ گردیده و سر به بیابان گذاشت. روزی در دامنه کوهی گردش میکرد. در قسمتی از این کوه قطرات آب را مشاهده کرد. که بر روی سنگی ریخته و بر اثر ریزش قطرات آب بر روی این تخته سنگ، سنگ گود و سوراخ شده است.
با دیدن این منظره به فکر فرو رفت. با خودش گفت مگر قلب من از سنگ سخت تر بود؟ با خود فکر کرد اگر به تحصیل ادامه دهد، عاقبت به جائی خواهد رسید. دوباره تصمیم گرفت خواندنش را ادامه دهد. او با جدیت و کوشش تمام مشغول درس خواندن شد. تا آنکه خداوند درهای علوم و معارف را بر وی باز کرد. او توانست با کوشش مستمر از هم ردیفهای خود جلوه زده، به درجات عالیتر از علوم گوناگون نائل شود.
و جان شیرین خوش است
دوست داشتن بي هيچ اميدي
يك
اگر با ريموند بلور موافق باشيم كه خلقِ زوجِ رومانتيك وظيفهي ايدئولوژيك اصلي هاليوود است، درخشش ابدي يك ذهنِ پاك را، در نگاه اول، ميتوان نمونهاي تقريبا كليشهاي از سينماي هاليوود دانست: زن و مرد با هم آشنا ميشوند، زن و مرد براي مدتي از هم جدا ميشوند و در نهايت زن و مرد دوباره به هم ميرسند. اين كليشه عمدتا با نمايش تضاد زن و مرد در مرحلهي اول و غلبه بر آن تضاد در مرحلهي آخر همراه است (كمال اين ژانر را ميتوانيد در The Notebook ببينيد). اين جا نقطهاي است كه راه درخشش ابدي يك ذهنِ پاك از كليشههاي هاليوودي جدا ميشود. زوج درخشش ابدي، كلمنتاين و جوئل، به هيچ عنوان مكملِ هم نيستند و به زوجِ بينقصِ هاليوودي، كه با اميدِ ناممكن به مخاطب او را جذب ميكنند، بدل نميشوند. آنها به تضادها غلبه نميكنند، حتي تلاش براي غلبه هم نميكنند. در آخرين صحنهي فيلم آنها خيلي ساده اين تضادها را همراه با شكستِ محتومِ رابطهي خود ميپذيرند و دنبال تكرار همان سرنوشت ميروند. در واقع پايانِ خوش فيلم يك پايانِ خوش نيست، وصلي است كه به جدايي محتومِ خود در آيندهاي نه چندان دور تن داده است.
دو
درخشش ابدي اسطورهي زوجهاي موافق را به چالش ميكشد. پاتريك به دليل شغلش در Lacuna به خاطرات پاك شدهي كلمنتاين دسترسي دارد و دقيقا ميداند كه او چه ميخواهد. او قادر به بازتوليد صحنههايي از گذشتهي كلمنتاين است كه براي او بيشترين خوشي را فراهم كردهاند و همين طور كلماتي را به زبان بياورد، كلمات جوئل را، كه بهترين پاسخ به ميل كلمنتاين باشد. او حتي گردنبندي كه جوئل پيشتر به كلمنتاين هديه داده بود را باز به او هديه ميدهد. اما هر چه پاتريك بيشتر آن چه كه كلمنتاين ميخواهد را به او ميدهد، كلمنتاين بيشتر از او دور ميشود. شكست تلاشهاي پاتريك به اين دليل نيست كه او كلمات را درست ادا نميكند بلكه دقيقا به اين دليل است كه او آنها را كاملا درست و بي عيب و نقص ادا ميكند. اين امر منجر به اين ميشود كه كلمنتاين در آن چه او ميگويد هيچ ميلي پيدا نكند و به همين ترتيب ميل خودش نيز از ميان برود. زوجِ موافق افسانهاي محكوم به شكست است. يك وعدهي هاليوودي.
سه
آيا رهايي از گذشته از طريق حذف آن ممكن است؟ درخشش ابدي نشان ميدهد كه پاك كردن حافظه وعدهي خود را محقق نميسازد. فيلم با تكرار آغاز ميشود، تكراري كه از همان آغاز نشانگر شكست فرايند Lacuna حتي پيش از آشنايي ما با آن است. فيلم قصد ندارد حتي براي ما اين توهم را ايجاد كند كه اين فرايند ممكن است كار كند. تكرار رابطه توسط جوئل و كلمنتاين تقريبا بلافاصله بعد از پاك كردن حافظه نشانگر اين است كه فرايند لاكونا تقريبا ناخودآگاه را دست نخورده گذاشته است. اگر چه هيچ كدام به آگاهانه يكديگر را به ياد نميآورند اما هر دو به طور ناخودآگاه به چيزي در يكديگر كشيده ميشوند. فرويد در مورد يكي از بيمارانش ميگويد:”بيمار چيزي از آن چه فراموش و يا سركوب كرده به ياد نميآورد ولي آن را اجرا ميكند. او آن را نه به عنوان يك خاطره كه به مثابه يك كنش بازتوليد ميكند. او آن را تكرار ميكند، مسلما بدون اين كه بداند در حال تكرار آن است”. حوئل و كلمنتاين نيز مانند بيمار فرويد چيزي از رابطهشان را به ياد نميآورند، اما آن را از طريق كنش تكرار بازتوليد ميكنند. فرايند Lacuna به جاي اين كه به جوئل و كلمنتاين اجازه بدهد كه با داشتههاي گذشتهيشان شروع ديگري داشته باشند آنها را محكوم به تكرار گذشته ميكند، بدترش اين جاست كه اين بار آنها نسبت به آن آگاه نيستند.
چهار
حافظه در واقع به عنوان يك مكانيزم دفاعي عمل ميكند: فرد براي پرهيز از تكرار، خاطرات را به ياد ميآورد. بدون حافظه فرد درون يك چرخهي تكرار اسير ميشود. مانند جوئل و كلمنتاين در ابتداي فيلم. يا مري كه با فراموش كردن گذشته دوباره محكوم به تكرار گذشته ميشود. در واقع پاك كردن حافظه نه تنها به گذر كردن از فرد قبلي كمك نميكند كه احتمال تكرار آن را بيشتر ميكند. مري خاطرات بيماران Lacuna را به آنها بر ميگرداند تا بتوانند چرخهي تكرار را بشكنند. او علي رغم درد و سختي پذيراي حافظهاش ميشود تا بتواند از تكرار گذشته جلوگيري كند. تا اين جا فيلم دو گزينه اصلي ارايه داده است: فرد ميتواند آسيب روحي و درد و رنج را سركوب كند و متعاقبا آن را تكرار كند. يا اين كه آن را به خاطر آورد و تلاش كند تا از تكرار آن بپرهيزد. با اين همه جوئل و كلمنتاين از راه ديگري ميروند، آنها رابطهشان را تكرار ميكنند با اين تفاوت كه آنها اكنون ميدانند كه دارند چيزي را تكرار ميكند. آنها تن به رابطهاي ميدهند كه به آن هيچ اميدي ندارند. آنها انتهاي رابطه را ديدهاند و اميدي ندارند كه بر تضادهايشان غلبه كنند. از طرف ديگر آنها با پذيرش اين لايتغير بودن است كه تغيير پيدا ميكنند و آدمهاي ديگري ميشوند و در ما تماشاگران اميدِ تكرار نشدن گذشته را به جا ميگذارند. بسياري از ما شايد در اثر آسيبهايي كه در روابط مختلف ديدهايم محتاط ميشويم، تن به رابطه نميدهيم و از آن ميگريزيم. زيرا از تكرار درد تجربيات نخستينمان در پايان اين روابط ميترسيم. با اين همه بايد دانست كه تنها با پذيرش تكرار است كه ميتوان اسير تكرار، اسير گذشته نبود.
پ.ن: در نوشتن اين يادداشت نگاهي هم به اين كتاب داشتم.
پ.ن 2: عنوان هم برگرفته از جملهاي از بنيامين است كه ميگويد تنها راه شناخت يك نفر دوست داشتنِ او بي هيچ اميدي است.